جنگل آسفالت
جنگل آسفالت

جنگل آسفالت

شب و خون

ساعت های کشنده ای رو گذروندم. من توی وضعیت عادی هم خیلی آدم خوشحالی نیستم. کافیه یه موضوعی درمیون باشه و بشینم یه گوشه و بیشتر فکر کنم.. راحت میتونم خودمو تا مرز دیوونگی برسونم. این قضیه هم چیزی نیست که بتونم باهاش کنار بیام.. در کل هرچقدر بیشتر فکر میکنم بیشتر حالم میگیره. واقعیت واقعا دیگه برام قابل تحمل نیست. هیچ راهی به ذهنم نمیرسه. مطمئن نیستم باید چیکار کنم..مدام اسم هایی که یا مردن یا توی زندانن توی ذهنم تکرار میشن.. رَواست که از این شرمندگی بمیرم.

نظرات 1 + ارسال نظر
باران پنج‌شنبه 30 آبان 1398 ساعت 04:20 http://tfn.blogsky.com

♡♡♡

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد