جنگل آسفالت
جنگل آسفالت

جنگل آسفالت

تحمل کن

همه چی مثل قبل خوب خوب میشه وو
غما دور میشنو
دلامون نزدیک تر از قبل  بهم، مثل قبل

مچکرم از همه اونایی که باعث شدن دنیای به جای زشت تری برای ما تبدیل بشه. دست تک تکشونو میبوسم که با سیلی زدن تو گوش خوبیا.
ما این وسط خیلی چیزا داشتیم که از بین رفت، اما مهم نیس. یه روزی همه چیز درست میشه و ماهم میشیم همون آدم خوبی که بودیم.

40

امروز بیست وسومه خرداده. و من بعد از 10 روز مرخصی دوباره باید برم سر خدمت. خدمتی که کلا 40 روز دیگه ش مونده. از یه لحاظایی 40 روز خیلیه، اما خب، 40 روز درکنار 19 ماه و بیست روزی که خدمت کردم خیلی عدد گنده ای نیست. اینم میگذره بهرحال.
امشب خوابم نبرد. البته روزو به صورت کامل خواب بودم طبیعی بود خوابم نبره. کلا این ده روزی که مرخصی بودم شبا تا صبح بیدار بودم. یادش بخیر قبل خدمتم همیشه همین داستان بود. شبا به وبگردی و بازی های آنلاین و فیلم نگاه کردن میگذشت. امیدوارم بعد خدمت هم همین داستان رو دوباره پیاده کنم. دلم لک زده بدون اینکه دغدغه خدمت رو داشته باشم بشینم فیلم نگاه کنم. فقط 40 روز دیگه.

من آدم بدبختی هستم. از خیلی جهات.

زیر باران باید ماند

امشب تا ساعت نه نیم توی پاسگاه بودیم. بدجوری هم بارون میومد. وقتی داشتم میومدم خونه اون یه تیکه آخرو دوئیدم که خیس نشم. دقیقا 2 متری خونه یهو خوردم زمین.تا پاشدم دیدم کف دو تا دستام هم زخم شده و داره خون میاد. یه پرایدی هم زد کنار و صدام کرد. گفت: «بیا برسونمت. کمک نمیخوای؟» بهش گفتم:«ممنون، خونه مون همینجاست» معلوم بود صحنه زمین خوردنمو دیده و دلش سوخته. هیچی خلاصه اومدم خونه. هیشکی نبود.مامان اینا رفتن عروسی. با آب گرم گلی که لای زخم دستام پر شده بود رو شستم. بتادین هم پیدا نکردم بریزم روش. بعد از اینکه تمیز دستامو شستم و خشک کردم فقط یکمی وازلین زدم بهش که سوزشش بیفته..


+ ادامه نوشت:
ساعت 2:40 دقیقه صبحِ الان و من فردا باید 7 سر پست باشم. شام هم هیچی میلیم نکشید بخورم. توی یخچال یکمی برنج با خورش قیمه بود که نکردم داغش کنم. مامان میدونه من یه غذارو میلم نمیکشه دو وعده پشت سر هم بخورم با اینحال وقتی داشت میرفت هیچ سفارشی راجع به اینکه قراره من شام چی بخورم نکرد. حداقل من توقع بیشتری داشتم. مامان بعضی وقتا بیش از حد به یه سری چیزا اهمیت میده و بعضی وقتا خیلی کمتر از حد لازم. خلاصه یجوریه که نمیدونی باید به کدوم یکیش خودتو وفق بدی..ولی  کم پیش میاد اون حد وسطی باشه که من راضی  ام ازش.

سرباز بودن حس غریبی ست(2)

از فردا خیلیا میرن سر کاراشون. منم میرم سر خدمتم. دوباره همه چیز از نو شروع میشه... اینم در جای خودش حس عجیب و تازه ایه. یه حس غربتی...
هرچند در حد و اندازه های غربت اون سربازایی نیست که الان بلیت به دست توی ترمینالن و شبو توی اوتوبوس میخوابن. اونایی که میرن تا احتمالا دوباره تابستون برگردن خونه شون. بمیرم براشون که هنوز نرفته دل تنگ شدن. میتونم تصور کنم چه قدر اعصابشون داغونه. چقدر حس غربت هجوم آورده توی دلشون. بالش ماماناشون امشب خیس میشه.

+ برم بخوابم.

فقط من هم جالب نیست

مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید
که زانفاس خوشش بوی کسی می آید

از غم عشق مکن ناله و فریاد که من

زده ام فالی و فریادرسی می آید

این یکی از اون شعرهایی بود که توی خیابون، سرپست حفظش کردم. شعری که دوست داشتم الان یکی بود این رو با صدای آروم در گوش خودم زمزمه میکرد. آروم آروم. یجوری که میتونستم تلفظ تک تک کلمه هاشو بشنوم. بعد یه لبخند میزد و میگفت: «نگران نباش»
هاج و واج موندم. امشب دلم خیلیا چیزا میخواد که میسر نیست. امشبم مثل شب های دیگه پوچ وخالی میگذره.

سرباز بودن غم انگیز است(1)

هیچ دیواری کوتاه تر از دیوار یه سرباز بخت برگشته نیست. مخصوصا اگه سرباز نیروی انتظامی باشه و مخصوصا اگه سرباز راهور باشه. نمیخوام راجع به اتفاق های سختی که این روزا میفته غر بزنم. نمیخوام پای آماده باش های تخمی این چند روز رو بکشم وسط. این نیست که حالم خراب شده باشه و بخوام زمین و آسمون رو فحش بدم. نه در حالت کلی منظورمه. هیچ موجودی توی دنیا بیچاره تر از سرباز نیست. دلم نه به حال خودم، بلکه به حال همه اون مردایی که قبل از من خدمت میکردن میسوزه. ای کاش امکانش بود میتونستم یجایی تک تکشون رو جمع کنم و باهاشون دست بدم و بهشون بگم: <سالار دمت گرم>
که اگه راحت خوابیدیم تو بیدار موندی.. اگه توی ترافیک نموندیم تو همش سرپا موندی، اگه خانوادمون  با امنیت توی خیابون راه رفت، تو بدون امنیت جونتو کف دستت گرفتی.
فکر نکنید اینا کار نیروی انتظامیه. باراصلی تمام این کارا روی دوش سربازهائیه که جز اضافه خدمت و بازداشت و لغو مرخصی هیچ دستمزدی برای کاراشون نمیگیرن.قسم میخورم هیچ ارگانی بدون سربازاش یه هفته هم نمیتونه دووام بیاره.. اون کارهایی که سربازا مجانی برای دولت انجام میدن هیچکس حاضر نمیشه با حقوق ماهی 3 میلیون هم انجام بده. با اینحال سربازها هیچ جا دیده نمیشن. هیچ جا احترام ندارن. افراد خیلی کمی (بجز اونایی که خودشون خدمت رفتن) برای سربازا ارزش قائلن و درکشون میکنن.. با وجود تحمل اینهمه سختی تازه خیلیام هستن که هیچ نمیفهمن و بدبختیاتو جزو وظیفه ت میدونن. تازه جالبه فحشم میدن و کلی هم ازت توقع دارن..

حالم بد میشه بعضی روزا. حق دارم لابد!

-مهمترین اتفاق زندگیت؟
داشتم به جوابش فکر میکردم. خیلی طول کشید و به جواب نرسیدم.
اتفاق های زندگی من همه معمولی بودن و هیچ موردی نبوده که بتونم روش برچسب مهم بزنم. و در بیشتر مواردش خودِ اتفاقِ هم اتفاقی نبوده که اصن اتفاق بحساب بیاد :|
خلاصه هیچی...

بالاخره یه روزی هم میاد که یه کاری واسه خودم میکنم. قد تمام عمرم اون یه روز رو به خودم بدهکارم...

آنقدر کز تو دلی چند بود شاد بس است!

امروز خیلیارو جریمه کردم، فک کنم 27 تا شد.
هنوزم یه کمی عذاب وجدان دارم نسبت به اون مردی که ساعت 8 جریمه شد...  جروبحثمون شد و بهش گفتم یکمی سوادتو ببر بالا :| اونم چندتا حرف زد بهم و خلاصه هیچی..
یکیشم یه پیر مردی بود که میگفت ندارِ و مریضه و خلاصه :|
نمیدونم چرا عذاب وجدان دارم. اگه جریمه ش هم نمیکردم اتفاقی نمیوفتاد ولی ترسیدم سرهنگ بیاد ماشینارو ببینه و بعد بهم غر بزنه..  فقط و فقطم میگن بنویس بنویس بنویس.

اصلا کارمو دوست ندارم ولی هیچ چاره ای هم ندارم.
تف تو این زندگی سربازی. :| :| :| اعصابم خورده حوصله ندارم اصلا..خدایا خودت شاهدی من این وسط هیچ کاره ام و جز فحش چیزی نصیبم نمیشه. اگه حقی نا حق شد امروز عمدی نبود باور کن...

این روزا با اینکه کم و بیش وقت دارم، هرگز نخواستم بشینم نقاشی بکشم. یا خوشنویسی تمرین کنم، یا حتی کتاب بخونم، یا فیلم نگاه کنم...
وقتی میام خونه، خسته و کوفته میشینم دوتا2 بازی میکنم. تنها بازی ای که هنوزم از چشمم نیوفتاده و براش وقت میذارم!
دوست دارم روزامو سریع بگذرونم و این بهترین راه حلشه.

>> فردا چون 22 بهمنِ ما آماده باش هستیم. و من هرچند خوابم میاد و باید استراحت کنم ولی دلم نمیخواد به این زودی(اشاره به ساعت دوازدو و نیم شب) بخوابم :|

سرباز بودن حس غریبی ست(1)

یکهو سرباز میشی و تا بیای خودتو پیدا کنی میبینی اجازه نداری خودت باشی! هرتحفه ای بودی واسه خودت بودی، از الان تا دو سال تعطیل. در طول خدمت تو همون چیزی هستی که یگان خدمتیت میخواد. به این معنی که شخصی گریت به صفر میل میکنه.  بعد از آموزشی تازه متوجه میشی ناخواسته توی یه چارچوب فروت کردن و  آدمی شدی که جز "چشم" چیزی نمی تونی بگی. سختیارو که ناچاری تحمل کنی.. و عادتم میکنی بهشون. یه سری تو مخیام هستن که زجرکشت میکنن. تا قبل از سربازی شاید روزی صدبار این سوال توی ذهنت میمومد که آخه سربازی چیه؟ به چه دردی میخوره؟ چرا من باید برم خدمت؟ ولی بعدش چون هزارتا سرباز میبینی دوروبرت همه چیز برات بدیهی میشه.. خلاصه میپذیری که تو هم مثل بقیه سربازی و  باید دو سال از زندگیتو بدی بره. اونم چه مفت.. بدون هیچگونه حق اعتراض. خودتو آماده میکنی و روزهارو میشماری. روزهای مسخره ای که ساعتاش کندِ و تا دلت بخواد دیر میگذره.

البته توی خدمت خیلی چیزا میبینی و یاد میگیری. فضای پادگان با تمامی فضاعایی که قبلا توش بودی تفاوت داره. جو سنگین روزهای تکراریش گاهی اوقات دیوانه کننده ست.. آسایشگاه، صبحگاه، لباس های سبز زیتونی، شامگاه، سلف، بوفه، فرمانده گروهان، یقلوی، بدو رو، رژه، نظافت، نگهبانی، برجک، پانچو، سرما، گرما، تنهایی، غربت، پوتین، واکس، نماز جماعت، گت، آنکادر، پا مرغی، کلاشینکف، صف جمع، میدان تیر، اسلحه، دژبان، ارشد، گردان، فرمانده پادگان، پا فنگ، پیش فنگ، وسایل تشریفات. خاموشی، بیدارباش و کلی اصطلاح های دیگه که درکشون فقط از پس اونایی برمیاد که خودشون توی پادگان بودن.   
دوستی ها.. خنده ها...گریه ها...
واقعیتش اینه که من اون دوماه دوران آموزشیم رو با هیچ دوماه دیگه از زندگیم عوض نمی کنم. نه اینکه خوش گذشته باشه بهم. اتفاقا برعکس، خدا میدونه چقدر سخت بود. ولی ارزششو داشت. 700 کیلومتر دورتر از شهرم، 700 کیلومتر دور از خانواده. توی جهنم سردی که هواش  آوازه فراوانی داره. ..


صفحه ای از دفتر خاطراتم


بعلت کمبود وقت ناتمام ماند. (ادامه دارد)

امروز حدودا یه ساعتی با امین و میلاد توی پاسگاه بودیم. امین یکی از افسرنگهبانای پاسگاه ست. و میلادم یکی از اخطاریه نویسِ(جریمه نویس) که اومده بود آمارشو تحویل بده. منم پاس پیاده جلوی پاسگاه بودم که چون سرهنگ نبود رفتم نشستم توی پاسگاه. توی این یه ماهی که گذشته برای اولین بار بود که میرفتم پیش بچه ها. کلی خندیدیم کنار هم.. میلاد از سوتی هاش تعریف میکرد و ادای سرهنگ رو درمیاورد. امینَ م کلی از خاطرات دوران آموزشیش رو تعریف کرد و اینکه چقدر شیطون بوده اونموقع. ساعت حدودا 4 بود که دیگه جمع و جور شدیم و رفتیم سر پستامون. من میدان پروانه بودم که باید طرح رو نگه میداشتم و نمیذاشتم ماشین های شخصی وارد محدوده طرح بشن.  هوا هم کلی سرد بود و کلی لرزیدم. 4 ساعت بعدشم یعنی ساعت 8 اومدم خونه :)

+

حالا که ردی نمونده باقی

برای بار دهم یا شایدم بیشتر سعی میکنم که شروع کنم به نوشتن. اینکه چی میخوام بنویسمم مهم نیست. "نوشتن" خودش مهمترین هدفمه.
اینکه آدم یه جایی، یه ردی از خودش باقی بذاره خیلیه و برای من این یعنی که دارم به خودم اهمیت میدم. یعنی اینکه خوبم!
قبلا فکر میکردم اگه برم خدمت احتمالا چقدر خاطرات داشته باشم برای ثبت کردن اما الان...
بگذریم. من هیچوقت نویسنده خوبی نمیشم.

اصلا هم اتفاقی نیست

صبح مهمون داشتم.
خیلی نموند و هرچی تعارف کردم هم نیومد تو. دو دقیقه پشت پنجره نشست. خیلی هول و دستپاچه یه عکس ازش گرفتم.. یه چیزایی میگفت ولی نفهمیدم با کی کار داشت و چیکار داشت. پریدو رفت.. و من هر دو دقیقه پنجره رو چک میکنم شاید دوباره بیاد..