جنگل آسفالت
جنگل آسفالت

جنگل آسفالت

دبیرستان های پسرانه-به شیرینی اغراق


قشنگترین قشنگ دنیایی تو اگه کنار اینکه سرت بالاست، سرپایین انداختنم یاد بگیری
عکس: گوگل

100 شخصیت برتر

بچه ها آلن مور،
آلن مور بچه ها.
این نویسنده انگلیسی شخصیتش چنان ابهتی داره که حتی از دیدن عکساش پشمای آدم میریزه!! یکی از بهترین نویسنده های انگلیسی معاصرِ. از معروف ترین کمیک استریپاش میشه به  batman killing joke و  v for vendetta و wtachmen و ... اشاره کرد.

اون چیزی که باعث میشه کاراکتراش دوست داشتنی و از دید من قابل ستایش باشن نقل قول ها یا همون quotes هایی هستن که هرکدوم از این شخصیات ها جاهایی از داستان بیان میکنن. بعضی جاها انقدر عمیقن که به شدت آدمو تحت تاثیر قرار میدن..



اما خود آلن مور هم کم جذابیت نداره، متن پایین نقلی قول محسن آزرم(روزنامه نویس و منتقد سینما) درباره آلن مورِ.

"نباید گولِ ریش و موی انبوهش را خورد. درست است که قیافه اش به آدم هایی می ماند که همین حالا از دلِ غاری تنگ و تاریک، یا جنگلی دوردست بیرون آمده اند و بویی از انسانیت نبرده اند، اما واقعیت چیز دیگری است. «آلن مور» یک انگلیسی واقعی است. پنجاه و سه سال قبل، در نورث همپتن به دنیا آمده و بیش تر کارهایش در مجله مشهور و مهمی مثل «دی سی» چاپ شده اند. یک داستان نویس درجه یک، با ذهنیتی سرشار از خلاقیت و ایده های نبوغ آمیز. اما رابطه نابغه غارنشین و سینما، همیشه رابطه ای یک طرفه و البته خصمانه بوده است. آلن مور می گوید که علاقه ای به ساخته شدن داستان هایش ندارد و ترجیح می دهد آنها لابه لای صفحات مجله ها باقی بمانند. حکایت دشمنی او با سینمای هالیوود، یکی از مشهورترین داستان های تاریخ سینما است. می گوید وقتی او را به نمایش خصوصی «از جهنم» (که براساس یکی از رُمان های او ساخته شده است) دعوت کردند، با اکراه وارد سینما شد. با نفرت به آدم هایی که روی صندلی ها نشسته بودند نگاه کرد و پیش از آنکه چراغ ها را خاموش کنند، شروع کرد به بازی کردن با ریشِ انبوهش. در جوابِ لبخندهایی که نثارش می شد (خیلی ها در سالن سینما بودند که رمان های گرافیکی او را دوست داشتند) رویش را برمی گرداند و بالاخره، وقتی فیلم روی پرده افتاد، شروع کرد به غُر زدن و موقعی که ده دقیقه از شروع فیلم گذشت، از جا بلند شد، یکی از بدترین فُحش های عالم را، با صدایی که همه آدم های توی سینما بشنوند، نثارِ کارگردان و باقی عوامل فیلم کرد و از سالن بیرون زد. می گویند وقتی فردای آن شب، از کمپانی تولید فیلم تلفنی با او تماس گرفتند، چنان عربده ای کشیده که صدایش را همه کارمندهای کمپانی شنیده اند! خب، چه می شود کرد؟ این روشِ معمولِ آلن مور است. علاقه ای ندارد که کسی درباره سینما، هالیوود و اقتباس از رُمان های گرافیکی با او حرف بزند. «چون همه شان ابله اند. یک مُشت آدمِ بی سواد، یک مُشت تاجرِ بی کلّه، یک مُشت نفهم که فکر می کنند همه چیز را می فهمند. با آنها باید این طوری حرف زد. باید بهشان یادآوری کرد که چیزی حالی شان نیست. اگر به آنها احترام بگذارید، هوا برشان می دارد. آن وقت فکر می کنند کسی هستند. ولی نیستند. وقتی اسم هالیوود را می شنوم، پوست تنم مور مور می شود. موهایم سیخ می شوند. حس می کنم با یک عده زبان نفهم روبه رو شده ام که می خواهند ایده های خودشان را به من تحمیل کنند. خیلی دلم می خواهد رمانی بنویسم که در آن یک آدم عاقل و خوش ذوق، هالیوود را بترکاند و این دروغ بزرگ را بفرستد هوا.» خب، فکر می کنید دلیل این همه بد و بیراه چیست؟ یعنی کمپانی تولیدکننده فیلم، از آلن مور اجازه نگرفته است؟ آنها به مور خبر داده بودند. خودش می گوید «من از این برادران واچوفسکی خوشم نمی آید. وقتی ماتریکس را دیدم، حالم بد شده بود. خیلی بد بود. نمی دانم کدام یکی شان با من تماس گرفت. کلّی از من تعریف کرد که بهش گیر ندهم. گفت این داستانت را می خواهیم فیلم بکنیم. حاضری فیلمنامه را بخوانی؟ بهش گفتم فیلمنامه خواندن کار من نیست، من کارهای مهمتری توی این دنیا دارم. شما هم اگر نمی توانید داستانی برای فیلم تان بنویسید، به کار بقیه کاری نداشته باشید.» آلن مور در یکی از چند مکالمه اش با تولیدکننده های فیلم، گفته بود که اگر دست از سرش برندارند و بخواهند نامش را در عنوان بندی فیلمی که روانه سینماها می کنند بیاورند، به نشانه اعتراض نامش را از همه کارهایی که برای دی سی کرده حذف می کند و دیگر برایش مهم نیست که کسی او را به یاد بیاورد یا نه. مور اضافه کرده بود که هرچند این کار برایش آسان نیست، ولی حس می کند چاره دیگری برایش نمانده است. "

اون چیزی رو که دلم نمیخوادو نمیخوام و نمیپذیرم، و همین بعضی وقتا چه گناه بزرگیه، آدمو تبدیل به خودخواه ترین آدم روی زمین میکنه.

قطعه ای از بهشت

شب که میشود در اتاق را میبندم. خودم میمانم و خودم. خودم و یک عالمه تنهایی. خودم و یک اتاق که پر شده از آت آشغال هایی که حاصل چندین سال زندگی نه چندان پربار من است. کتاب ها و سی دی ها و جزوه ها و نقاشی ها و نقاشی دیجیتال هایی که چاپشان کرده ام، کامپیوتر و کمد و یک عالمه وسایل دیگر. که همه شان با هم مجموعه منظمی از بی نظمی ها را تشکیل داده اند. مجموعه ای که میتوانی ساعت ها خودت را درشان غرق کنی و نفهمی ثانیه ها چطور از پس هم میروند. طبیعی ست هر کسی در طول عمرش چندبار عمیقا به مفهوم جملهء «هیچ کجا خونه آدم نمیشه» پی میبرد. اما خانه بدون اتاق آدم چقدر خانه است؟ در واقع برای تو خانه همان اتاق 3در3 متر است که وسایل مهم و غیر مهمت را در آن جا کرده ای. اتاقی که شبها و روزهایت را در آن میگذرانی. اتاقی که همیشه به تو آرامش هدیه میدهد. میشود گفت سهم واقعی هرکس از کره ی زمین به اندازه اتاقش است. و چقدر شرمنده شدی از دیدن آنهایی که نه اتاقی داشتند، نه خانه ای.. پیش خودت هزار بار خدا را شکر کردی که همین سقف کوچک را داری.  و از خدا خواستی هر آدمی روی کره زمین اتاقی داشته باشد حتی اگر سقفش چکه کند. حتی اگر گچ دیوارهایش ریخته باشد. حتی اگر رنگ و روی دیوارهایش رفته باشد. از خدا خواستی هر کسی اتاق مخصوص خودش را داشته باشد تا بهمراهش آرامش داشته باشد.. حتی این فکر را هم کردی که ای کاش میتوانستی قسمتی از اتاقت که بلا استفاده مانده را به آنها که احتیاج داشتند هدیه بدهی.. زندگی بدون داشتن اتاق هیچ معنایی نمیتواند داشته باشد...

یک قرن بدون حس

میدید که در حال سقوطه، توی یه فضای بی نهایت سفید رنگ. توی هوا دست و پا میزد. ناگهان با یه سطح شیشه ای برخورد میکرد و صدای خورد شدن استخوان هاشو میشنید. چندثانیه بعد از شدت درد از هوش میرفت.. وقتی به هوش میمومد دوباره خودشو میدید که در حال سقوطه.. دست و پا میزد..



بنظرم یه عکاس خیلی باید خلاق باشه که از جشن running of the bulls اسپانیایی ها همچین عکسی بندازه..


These scars long have yearned for your tender caress
To bind our fortunes, damn what the stars own
Rend my heart open, then your love profess
A winding, weaving fate to which we both atone
You flee my dream come the morning
Your scent  berries tart, lilac sweet
To dream of raven locks entwisted, stormy
Of violet eyes, glistening as you weep
The wolf I will follow into the storm
To find your heart, its passion displaced
Amidst the cold to hold you in a heated embrace
You flee my dream come the morning
Your scent  berries tart, lilac sweet
To dream of raven locks entwisted, stormy
Of violet eyes, glistening as you weep
I know not if fate would have us live as one
Or if by love's blind chance we've been bound
The wish I whispered, when it all began
Did it forge a love you might never have found
You flee my dream come the morning
Your scent  berries tart, lilac sweet
To dream of raven locks entwisted, stormy
Of violet eyes, glistening as you weep
لینک دانلود آهنگ
آهنگ رو دانلود کنید و ترکیبش کنید با عکس

یادگاری از دوست

متین روبرو، ژاله سمت چپ و تی هم سمت راست میز نشسته اند. این دور را هم ما باختیم. متین کلافه شده از دس های مزخرف. ورق ها را جمع میکنم و شروع میکنم به بر زدن. در همین حین تی برای چندمین بار در هنسی اش را باز میکند و یک قلپ دیگر ازش میخورد. یک نگاه همراه با لبخند با حالت تعجب بهش می اندازم و تی در جواب با فشار هرچه بیشتر جرعه ای را که خورده قورت میدهد. متین چشمانش را میمالد و از خستگی آنها گلایه میکند. ژاله میگوید:«درستش میکنم الان»  از روی صندلی اش بلند میشود و یکی از چراغ هارا خاموش میکند و بعد به سمت آشپزخانه میرود و میپرسد:«چیزی نمیخواید بیارم؟» چند ثانیه میگذرد ولی کسی جوابی نمیدهد. من صورت متین و تی را چک میکنم و بعد از طرف همه میگویم: «نه»
تی بلافاصله یک نخ سیگار marlboro از روی میز برمیدارد و روشن می کند. اینبار نگاهش نمیکنم. سرم را پایین میدوزم و بازهم ورق هار بر میزنم. بوی سیگار، بوی الکل، بوی کوکو نویر را میتوانم حس کنم.  تی بوی همه اینها را میدهد. و خانه پر شده از این بوها. متین ژاله را صدا میزند و میگوید:«سریع بیا دس آخرم بازی کنیم»
ژاله می آید و من ورق هار را پخش میکنم. پنج برگ اول را به تی می دهم و منتظر میمانیم حکم کند. تی که حالا شالش روی گردنش افتاده و تمام موهایش قابل دیدن هستند پک عمیقی به سیگارش میزند و میگوید:«خشت» من بلافاصله ادامه برگ ها را پخش میکنم.
چند ساعتی هست که از آمدنم گذشته ولی خیلی متوجه گذر زمان نشده ام. خیلی وقت بود جایی نرفته بودم و با دوستانم قرار نگذاشته بودم. هرچند خیلی دوستی برایم باقی نمانده است دیگر. دوستان قدیمی و صمیمی ام در گذر زمان یکی یکی ناپدید شدند. در واقع من و متین هم با اینکه خیلی  خوب همدیگر را میشناختیم هیچوقت رفیق صمیمی نبودیم. یعنی موقعیتش پیش نیامده بود که با هم باشیم و خیلی باهم بگردیم. من و متین  اکیپ های جداگانه ای داشتیم. متین رفیق هایی داشت  که از جنس ما نبودند. فازشان متفاوت بود و اهل همه کار بودند بدون هیچ خط قرمزی. من خوشم نمی آمد با آنها وقت بگذرانم. هر روز همدیگر را میدیدیم ولی نه ما با آنها حال میکردیم، نه آنها با ما و بکلی راهمان جدا بود. اما خود متین نسبت به دوروبری هایش آدم متفاوتی بود. من هرچه بیشتر متین را شناختم بیشتر فهمیدم که نمیتوانم از روی کارهایش او را قضاوت کنم. برای همین بدور از اتفاقاتی که میگذشت من و متین رابطه خوبی داشتیم.  احساس میکنم هنوز متین همان متین قدیمی ست. همان آدم چندسال پیش. با تغییرات ظاهری جزئی . و امشب بعد از سالها که دیگر خبری از آن اکیپ ها نیست مرا دعوت کرده و اینجا هستم و با هم ورق بازی میکنیم. اولش فکر میکردم امشب قرار است یاد خاطره های مشترکمان را حسابی زنده کنیم، ولی جالب بود متین راجع به گذشته هیچ حرفی نزد. حتی هیچ سوالی در مورد بچه ها از من نپرسید. انگار متین دیگر علاقه ای به گذشته ندارد. انگار خیلی آدمها را در گذشته جا گذاشته..

از آخرین باری که ژاله را دیده بودم هم چندین سال میگذشت. چهره معصوم و دوست داشتنی بدون آرایشش هنوز توی ذهنم بود. که البته حالا خیلی بزرگ تر شده  و ژاله تا توانسته بود آن را زیر آرایشش پنهان کرده بود. ژاله از آن دسته آدمهایی بود که حالت معمولی چهره شان همواره همراه با لبخند است. تا جایی که یادم هست او همیشه میخندید و در عین حال خیلی  هم خجالتی بود. هنوز آن لبخند را روی چهره اش داشت. ولی کمرنگ تر. وقتی حرف میزد به صورتش خیره میشدم و چهرهء الانش را با چهرهء بدون آرایشش که توی ذهنم بود مقایسه میکردم. چقدر بی روح تر شده بود.
همه برگ ها را پخش کردم. و تی سریع اولین برگ را به زمین امد.  متین هم یک نخ سیگار از بسته marlboro روی میز برداشت و روشن کرد. و کام اول را به حدی عمیق کشید که احساس کردم همین حالا با اولین پک سیگارش تا فیلتر خواهد سوخت. دودش را بصورت کجکی به سمت بالا داد. بوی سیگار حسابی خانه را  پر کرده بود. از ژاله پرسیدم:«تو نمیخوای سیگار روشن کنی؟»
ژاله بلافاصله گفت:«اتفاقا من این سوالو میخواستم از تو بپرسم. تو هنوزم سیگار نمیکشی؟»
خندیدم و گفتم:«نه و هنوزم نمیدونم چرا نه!»
و متین گفت:«مگه ما که میکشیم دلیل دارم؟ اتفاقا ما باید جواب پس بدیم که چرا سیگار میکشیم»
 تی رو به من کرد و پرسید:«تو از اینکه سرطان بگیری میترسی؟»
 جواب دادم:«راستش تا حالا بهش فکر نکردم که آیا از سرطان میترسم یا نه، ولی دلیل سیگار نکشیدنم این نیست که بخوام سلامتیم رو حفط کنم»
متین گفت:«من از اینکه سرطان بگیرم میترسم ولی سیگار میکشم» بعد یک کام عمیق دیگر از سیگارش گرفت.
ژاله گفت:«بنظر من شاید سیگار تو درازمدت آدمو نابود کنه ولی برای کوتاه مدت بهترین مسکن برای اعصابِ. میدونی بعضی وقتا اگه آدم سیگار نکشه ممکنه به جاش کارای وحشتناک تری کنه»
 تی با تکان دادن سرش حرف های ژاله را تایید کرد و گفت:« اتفاقا من یه بار میخواستم خودمو بکشم. یعنی واقعا میخواستم اینکارو کنم. گفتم بذار آخرین سیگار عمرمو بکشم بعدش خودمو میکشم، ولی سیگارمو که کشیدم نظرم عوض شد»
یک نخ سیگار از marlboro روی میز برداشتم. متوجه بودم که چشمهای همه دارند حرکات مرا دنبال میکنند. و یکجوری که بهش آسیب نرسد گذاشتمش داخل جیب پیراهنم. بعد به ژاله و تی نگاه کردم و گفتم:«محض احتیاط من اینو نگه میدارم»
سه تایی خندیدند و من پیش خودم فکر کردم شاید روزی یاد گرفتم چطور با سیگار کشیدن خودم را آرام کنم.
[ادامه دارد؟]

صبحی که هرگز نیامد

هر صبح باید بیدار بود. هر صبح باید رفت و پنجره را باز کرد و مشغول تماشای خیابان شد. باید جلوی پنجره ایستاد و هوای تازه صبح را مکید و هدیه به شش هایی داد که هنوز نفس کشیدن را از یاد نبرده اند.
فرقی نمیکند شب چگونه گذشت، هر صبح دوباره زنده میشوی و میشویم. صبح بزرگترین پاداش برای کسانیست که روز قبل زنده مانده اند. صبح همیشه پر از امید است. صبج آغاز یک زندگی جدید است. صبح زمانی ست که تو میتوانی تمام اتفاقات گذشته را فراموش کنی.. هر صبح میشود همه چیز را از نو شروع کرد. صبح مثل معجره میماند.

عین نبودن

>نا امیدی واقعی از جایی شروع میشه که حتی نتونی خودتو تغییر بدی...

تا زندگی هست، اشتباه باید کرد

میگن انسان ذاتا کمال گراست. نه؟
ولی خب متاسفانه خیلیا از روی گشادی یا حالا هرچی به کمال نمیرسن. میشه از این دوتا جمله نتیجه گرفت و گفت: «انسان ذاتا گشاده و در صورتی به کمال میرسه که به گشادیش غلبه کنه» با اینکه جمله ش خیلی فلسفی نیست، و شاید خیلی سطحی باشه ولی با واقعیت جور در میاد.

لهجه اعدام باید گردد

یکی از خوبیهای بازی های آنلاین اینه که تو هربازی آدم های جدیدی میبینی. و همزمان در طول بازی میتونی حرف بزنی باهاشون. هرچند بیشتر از نصف سرورهای steam رو روسیه ای ها تسخیر کردن و همیشه حالت از دیدنشون و نحوه بازی کردنشون بد میشه ولی هر از گاهی پیش میاد با گیمرهایی از سایر نقاط جهان از جمله اروپایی ها همبازی بشی. روسی ها چون خودشون روسی ان فکر میکنن همه روسی هستن و معمولا روسی حرف میزنن، حتی وقتی بهشون میگی:«آی دونت آندرستند یور فاکینگ لنگویج» هم چیزی تو کتشون نمیره و با cyka هاشون دهنت رو مورد عنایت قرار میدن. اون اندک روسی هایی هم که انگلیسی حرف میزنن لهجه شون خیلی ضایع ست. و معمولا هم زیاد فحش میدن. هندی هارو رو از لهجه شون میشه فهمید هندی هستن. ولی با اینکه جمعیت کشورشون زیاده خیلی کمن توی بازیا. یه سریام هستن مثل سنگاپور و اردن و اینا که خدا نصیب نکنه کلا. من همیشه mute میکنمشون.
اما اروپایی ها مورد علاقه من هستن. خیلی کم لهجه دارن و خیلی خوب انگلیسی حرف میزنن. و من همیشه حسرت میخورم که چرا نمیتونم مثل اونا حرف بزنم. وقتی سوال میکنم اهل کجان معمولا سوئیسی و هلندی از آب درمیان. البته من خودم جلو اینایی که خوب انگلیسی حرف میزنن فقط text میکنم. و روم نمیشه حرف بزنم. چون نمیتونم سلیس و بدون تپق حرف بزنم. شاید خودم متوجه نشم ولی خب صد در صد لهجه هم دارم و خب نمیخوام بانی شادی و خنده شون بشم :/ خجالت میکشم :| و وقتی میپرسن اهل کجام کمتر پیش میاد بگم ایران. معمولا میگم middle east. اگه طرف دوباره پرسید کدوم کشور اونوقت میگم ایران. و پشت سرش توضیح میدم که ایرانی ها عربی حرف نمیزنن و ادامه ماجرا.. :/

ای همه خوبی من، من به تو نمیرسم.

حالم خوب نبود این چند روز. دپرس بودم شدید. نشستم فیلم دیدم. و انقدر گریه کردم که حد نداشت. نمیدونم چی شده بود بهم ولی از فوت بابام به اینور اینجوری گریه نکرده بودم. و البته نگذریم از فیلم خیلی خوب THE FAULT IN OUR STARS که شک ندارم سالها طول میکشه تا دوباره من تا این حد با یه فیلم ارتباط برقرار کنم و باعث شه انقدر گریه کنم همراهش. بعد از کلی شب و روز تکراری دیشب مثل یه تزکیه روح میموند برام. امروز کلا تو یه حس و حال دیگه بودم... پوفف. فکر کنم به مرحله جدیدی از تنهایی و افسردگی رسیدم.

یکی از بی خودترین حسای دنیا اینه که ندونی باید امیدوار باشی یا نه.