فوبیای اینو دارم که توی یه جمعی باشم که اونا منو توی جمعشون نخوان و روشون نشه بگن نمیخوان :|
بنظرم من آدمی ام که تا حد زیادی تحمل میکنم و نادید میگیرم.. اما وقتی اینا خیلی روی هم انباشته شه و به اون نقطه جوش برسه خیلی یهویی رفتارم عوض میشه. خیلی خیلی خیلی یهویی که طرف پشماش بریزه.. بعد میان میپرسن چی شده؟ چرا عوض شدی یهو....بعد من به یه دلیل نامشخص دوست ندارم و نمیتونم به طرف بگم به دلیل اون شونصد باری که منو ناراحت کردی و من اخلاقم باهات تغییر نکرد ولی تو بازم نفهمیدی اینطوری شدم. الانم خیلی اوضاع بدتر از اینه که با معذرت خواهی درست شه.. تممممام!
دل منم میگیره خب
تو یه موقعیت خاصی حتی خودخواهیاتم قشنگ دیده میشه...
خیلی بده آدم ترس از چیزی داشته باشه که وجود نداره..
مثل من که همچنان میترسم از دستش بدم با اینکه ندارمش
اینکه شرایط طوری باشه که مجبور باشی هر روز بی تفاوتی های کسی که نسبت بهش حس داری رو تحمل کنی چه درده کوفتی ایه دیگه؟ یعنی همه چیز چیده شده تا هر روز شکنجه بشی؟
گه تو وابستگی. گه تو دلتنگی. گه تو دوست داشتن... زنده باد بیخیالی و بی احساسی و سنگدلی
با احساساتت زندگی میکنی ضربه میخوری.. با منطقت زندگی میکنی حسرتش میمونه رو دلت :|
تصادفی با یکی آشنا میشی
ولی بعدش کارت به جایی میرسه که اگه با قطار تصادف میکردی کمتر درد میکشیدی.
بلد بود سلام کنه ولی همیشه بدون خداحافظی میرفت.
خب دیگه. صبح شدو ما دیگه کم کم بریم بخوابیم.
گه تو اون لحظه هایی که گذشته ها رو مرور میکنی و دلت به حال سادگیت میسوزه... وای وای وای