جنگل آسفالت
جنگل آسفالت

جنگل آسفالت

ده از فصل دوم

آره. من دوست داشتم. و بخاطر همین دوست داشتن با یه سری اخلاقات کنار میومدم. نه اینکه اوکی باشم باهاشون و اذیت نشم کلا... ولی بهرحال منم میفهمم هر آدمی نقاط ضعف و قوت و اخلاقای خوب و بد داره. اینکه به روت نمیاوردم دلیل بر اوکی بودنشون نبود. اتفاقا بعضی رفتارات خیلی ناراحتم میکرد. بعضیاشون دلم رو میشکست.. ولی چون دوست داشتم اصلا به روی خودم نمیاوردم. تو در تقابل چیکار میکردی؟ آها.. همین. دِ نشد!
منم تا یه جایی میتونم به روی خودم نیارم.. اینکه همیشه واسه تو کوتاه میومدم و همیشه باهات خوش اخلاق بودم دلیلش این نبود که زندگی سرخوشانه و شاد و بدون دردسری داشتم یا حالم همیشه خوب بود..میتونستی اینطوری برداشت کنی که برای خوشحال بودن من، وجود تو کافی بود... چون همه چیز به غیر تو میشد اولویت بعدیم. که خب گویا شما ذهنیتت چیز دیگه ای بود. مهم نیست بهرحال.
بازم من میپذیرم که هر آدمی اخلاقای خاص خودشو داره. فقط یه نکته ای هست اینجا که منم از اون مدلام که اجازه نمیدم اخلاقای خاص یه آدم کل روحمو زخمی کنه.. حتی اگه به قیمت پا گذاشتن روی دل خودم باشه.

نه از فصل دوم

من بلدم زخمایی که میخورم رو تسکین بدم. ممکنه یکم طول بکشه.. ممکنه یه چند وقتی رو با ناراحتی بگذرونم.. ولی ته تهش باز خوب میشم.

هشت از فصل دوم

پلی لیست ساند کلود اگه دارید لینکشو مرحمت کنید.

هفت از فصل دوم

ارتباط با آدمها یکی از چالش برانگیز ترین و مهم ترین مسائل زندگی هر آدمیه.. و بنظرم ما باید از سنین پایین تر راجع به این مسئله خوب  آموزش ببینیم و یه سری چیزا و مهارت ها یاد بگیریم که به وقتش مثل خر تو گل گیر نکنیم :|

شِش از فصل دوم

بعد از مدت ها همینطوری الکی اومدم چندتا وبلاگ رندوم رو پیدا کردم و نگاهی بهشون انداختم... سطح محتوای وبلاگ ها به نسبت گذشته خیلی نزول پیدا کرده.. ولی هنوزم توشون نویسنده های قوی، یا نوشته هایی که ارزش خوندن داشته باشن پیدا میشه.

پنج از فصل دوم

موقع پیاز سرخ کردن همش تو فکرم بود. صداش. قیافه ش. دستاش. حرفاش رفتاراش. کارهاش. چه بلایی سر من اومده؟  اون چیکار کرد با من؟ خودم دارم اور ری اکت میکنم؟ یا واقعا داستانی بود؟ بعضا وقتا فکر میکنم نکنه از اولشم اصلا مهم نبودم؟ چطور میتونست توی بعضی مسائلی که واسه من مهمن  اونقدر خونسرد باشه؟ 
اصلا چرا اینا برام مهمن؟ مگه تموم نشد همه چیز با احترام.. مگه خودم بهش این اجازه رو ندادم که بره.. که دیگه نباشیم باهم. پس دیگه دارم فکر چی رو میکنم.
حتی همین الانم همه چیز برگرده مطمئنم دوباره همون تصمیم رو میگیرم. ولی چرا فراموش نمیکنم. چرا یادش میفتم حالم میگیره هی.. واقعا چی تو دلم مونده..

چهار از فصل دوم

روزهای تکراری بشدت ترسناکن و خیلی زشته زمان بگذره و پیشرفتی نکنی.. ولی من استاد گیر کردن تو این حلقه هام.  و میدونی هرچقدر بیشتر تلاش میکنم بزنم بیرون بیشتر گیر میفتم توش.. یه وضعیتی که بیا و ببین..

سه از فصل دوم

کل برنامه م واسه سال جدید اینه: کلا کارهایی رو انجام بدم که ته سال چهارصد عزت نفس بیشتری داشته باشم نسبت به الان.. عزت نفس میخوام فقط عزززززززززززززززت نفسسسسس

دو از فصل دوم

من آدم حسودی نبودم.از چیزایی که داشتم راضی بودم. توی دنیای خودم بودم و بد نمیگذشت..  اون دختره چیکار کرده باهام که اینقدر حسادتم زده بالا؟  الان چند روزیه بدجوری رفته رو مخم.. نه اینکه احساس خاصی بهش داشته باشماا. نه مسئله این نیست.. ولی حتی به وسایل اتاقشم داره حسودیم میشه.. امیدوارم که همش یه حس گذرای چند روزه باشه.

یک از فصل دوم

تا یه جایی میتونی به زندگیت برینی، بعدش باید توی ریدنات زندگی کنی

نامه ها

البته که همیشه دلم میخواست ببنمش. اینکه یه آدم رو کاملا بشناسی ولی ندیده باشیش مختص این دنیای رمزآلود وبلاگ نویسیه. وقتی داشتم آماده میشدم همش به این فکر میکردم که چقدر این لحظه ها غیرطبیعی هستن. انگار که من هیچوقت توقع نداشتم یه روزی به واقعیت تبدیل بشن. بعنوان یه پسر چه حسی میتونی به دختری داشته باشی که خوب میشناسیش و خیلی باهاش راحتی، و خیلی باهاش حرف میزنی؟ آیا اینا همش فقط یه دوستی ساده معمولیه؟ یا نه واقعا قراره اتفاقایی بیفته؟ بعضی وقتا فکر میکردم این همه صمیمیت بین مون باید به یه چیز بیشتری منتهی شه و خودم رو سرزنش میکردم که هیچوقت پامو فراتر از یه حدی نمیذاشتم .حتی با اینکه میدونستم اگه درخواستی هم داشته باشم به احتمال زیاد پذیرفته میشه یا اینکه در نهایت احترام ممکنه که قبول نکنه، اما چیزی هم بینمون خراب نشه. ولی هیچوقت اون کار رو نکردم . من بشدت آدم احساسی بودم که هیچ احساسی بروز نمیدادم. نمیدونم چه مرگم بود. قبول دارم آدم احمقی هستم. به خودم میگفتم آدمی که نتونه احساس درونیش رو به یه دختر بگه به هیچ دردی نمیخوره. ولی خب میدونی من ... من برای بیان احساساتم نیاز به محرکه بیشتری داشتم. انگاری همش منتظر یه فرصت عالی بودم. دوست نداشتم وقتی دارم باهاش توی این مسنجرا چت میکنم بهش بگم.. خیلی مسخره ست که توی اون لحظه ای که داری برای اولین بار به کسی میگی دوسش داری نتونی صورتش رو ببینی. خیلی دوست داشتم که مثلا وقتی توی کافه روبروم نشسته از جیبم یه نامه دربیارم بدم بهش. و توش توضیح داده باشم که چه حسی نسبت بهش دارم. یا اینکه مثلا وقتی داریم یه مسیری رو پیاده روی میکنیم کم کم سر صحبت رو براش باز کنم و هدیه کوچولو که نشان از سِر درونم داره رو بدم بهش. خلاصه که همچین چیزی مد نظرم بود همیشه.. و هیچوقت هم فرصتش تا امروز پیش نیومده بود. و امروز برای اولین بار بود که داشتم میرفتم ببینمش. ولی خب دوباره وسواس هام شروع شده بود. خیلی ضایع نیست که توی قرار اول به کسی که توی این مدت ابراز احساسات نکرده بودم، ابراز احساسات بکنم؟ اصلا اگه اون منو ببینه و ازم خوشش نیاد چی؟ اگه واقعا دنبال رابطه اینشکلی نباشه چی؟ خیلی دوست داشتم جواب این سوالارو بلد میبودم.. زندگی خیلی راحت تر میشد. خیلی سر در گم بودم. از اینکه نمیدوستم باید چیکار کنم رنج میکشیدم. هیچ کاری بنظرم درست نمیمومد.
خلاصه که رفتم. هدیه ای که آماده کرده بودم و نامه ای که نوشته بودم رو با خودم ...

شت

شت شت و بازم شت..

دیر شروع کردن بهتر از هرگز شروع کردنه؟ هوم؟

بهرحال! یه کارایی رو شروع کردم!

اوکس توسین

من شبیه آدمی ام که سالهاست اوکس توسین توی بدنش ترشح نشده.

من آدمی ام که سالهاست اوکس توسین توی بدنش ترشح نشده.

من شبیه آدمی ام که سالهاست اوکس توسین توی بدنش ترشح نشده.

من آدمی ام که سالهاست اوکس توسین توی بدنش ترشح نشده.

من شبیه آدمی ام که سالهاست اوکس توسین توی بدنش ترشح نشده.

من آدمی ام که سالهاست اوکس توسین توی بدنش ترشح نشده.

یه شوخی زشت

حرف تازه ای ندارم. دارم سعی میکنم با مسائل و درگیری های ذهنیم کنار بیام.
یه چیزی که خیلی رو مخم رفته همین وبلاگه.. توی این چند روز چاره ای نداشتم که مدت زیادی رو اینجا سپری کنم و راستش بدتر از اون چیزیه که فکرشو میکردم.
دیگه دوست ندارم چیزی بنویسم و پست کنم. چون واقعا نمیتونم حرفی که دلم میخواد رو بزنم.. به طرز مسخره ای دارم خودمو سانسور میکنم. و حقیقت اینجور نوشتن به دردیم نمیخوره. از همه دوستانی که در طی حیات این وبلاگ بهم لطف داشتن سپاسگذارم. 278 هزارتا بازدید رو توی خواب هم نمیدیدم. من به احترام 30-40 نفری که هر روز میان اینجارو غیرفعال نمیکنم. ولی بعید هم میدونم حالا حالاها چیزی توش بنویسم دیگه. پس فعلا