-
تجربه نوشت (1)
سهشنبه 21 شهریور 1396 09:48
اینکه میگن طرف باید با ترساش روبرو بشه چرته. نه اینکه کلا بی فایده باشه، درسته روبرو شدن با ترس ها آدمو قویتر میکنه، اما بخشی از وجودش دیگه نمیتونه مثل سابق باشه. یعنی یه سری چیزارو هم این وسط از دست میده... یه بخشی از احساسشو، یه بخشی از عاطفه شو.. قوی ولی بی روح تر میشه.
-
جمله سازی
یکشنبه 19 شهریور 1396 04:04
1. فردا میتونه بدترین روز زندگی من باشه. 2. فردا از استرس میمرم. 3. فردا اولین روز کاریه من خواهد بود. 4. فردا خیلی زودتر از چیزی که انتظار دارم شروع و پایان پیدا میکنه. 5. فردا حتما یک خبر خوب به من میرسه. 6. فردا با برادرم دعوا میکنم. 7. فردا یک روز کاملا عادی خواهد بود. 8. فردا؟ خدا خودش به خیر بگذرونه! 9. فردا...
-
آخرین درِ نجات
شنبه 18 شهریور 1396 01:50
از دل های چرک گرفته بیزارم. خیلی وقت است در این شهر دنبال نگاه های قشنگ میگردم. حیف که هرچه ادم دیدم از جنس سنگ بودند. شکر که وقتی زمین خوردم دوستانم تنهایم نگذاشتند. فقط یک دل سیر خندیدند و خوشحال شدند! که خب عیبی نداشت. من سلاحی نداشتم جز سکوت.. دردها را تحمل کردم و وانمود کردم که هیچ نشکستم. روزهای عجیبی گذشت.. با...
-
متن و ترجمه آهنگ the weeknd - in the night
جمعه 13 مرداد 1396 08:41
این آهنگ در مورد دختری هست که در بچگی مورد آزار و اذیت جنسی قرار گرفته و این تجربه باعث شده اون قادر به درک معنی عشق واقعی نباشه و در عوض اون از س**ک**س برای ایجاد احساس در دنیای خالی و پوچی که زندگیش در اون جریان داره، استفاده کنه. "In The Night" All alone she was living اون همیشه تنها زندگی میکرد ( all...
-
ما به همه چیز معترضیم آقا...
پنجشنبه 15 تیر 1396 22:19
نتیسنتبسنسبی سیبنتسبابابسابس سنتبیایستبسبسیبسیانبس نتسایبنستباسبسسبینتبسی تناابسنتانسبنتانیسب نتابیسذرذتیسازذتن نتذتنربذنتتنذسیدذ دذتنرسنتذتنربنتذ نتدئدئزطدتنزمن سنتیستدذردنت سینسیتتابیسسیبنت نتبابا نتتنب نتاب نتتابب بسددزئی تیتنستندیثو ئثئدئدثئصتزدوئظمنتثنثه زهتثصهصهثد داتتسیسایب تنصثاقثاق وئسیدودب مننتصثمنقتائوطوتق...
-
تحمل کن
پنجشنبه 25 خرداد 1396 04:38
همه چی مثل قبل خوب خوب میشه وو غما دور میشنو دلامون نزدیک تر از قبل بهم، مثل قبل مچکرم از همه اونایی که باعث شدن دنیای به جای زشت تری برای ما تبدیل بشه. دست تک تکشونو میبوسم که با سیلی زدن تو گوش خوبیا. ما این وسط خیلی چیزا داشتیم که از بین رفت، اما مهم نیس. یه روزی همه چیز درست میشه و ماهم میشیم همون آدم خوبی که...
-
40
سهشنبه 23 خرداد 1396 05:39
امروز بیست وسومه خرداده. و من بعد از 10 روز مرخصی دوباره باید برم سر خدمت. خدمتی که کلا 40 روز دیگه ش مونده. از یه لحاظایی 40 روز خیلیه، اما خب، 40 روز درکنار 19 ماه و بیست روزی که خدمت کردم خیلی عدد گنده ای نیست. اینم میگذره بهرحال. امشب خوابم نبرد. البته روزو به صورت کامل خواب بودم طبیعی بود خوابم نبره. کلا این ده...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 10 اردیبهشت 1395 23:34
من آدم بدبختی هستم. از خیلی جهات.
-
زیر باران باید ماند
دوشنبه 9 فروردین 1395 21:46
امشب تا ساعت نه نیم توی پاسگاه بودیم. بدجوری هم بارون میومد. وقتی داشتم میومدم خونه اون یه تیکه آخرو دوئیدم که خیس نشم. دقیقا 2 متری خونه یهو خوردم زمین.تا پاشدم دیدم کف دو تا دستام هم زخم شده و داره خون میاد. یه پرایدی هم زد کنار و صدام کرد. گفت: «بیا برسونمت. کمک نمیخوای؟» بهش گفتم:«ممنون، خونه مون همینجاست» معلوم...
-
سرباز بودن حس غریبی ست(2)
پنجشنبه 5 فروردین 1395 01:54
از فردا خیلیا میرن سر کاراشون. منم میرم سر خدمتم. دوباره همه چیز از نو شروع میشه... اینم در جای خودش حس عجیب و تازه ایه. یه حس غربتی... هرچند در حد و اندازه های غربت اون سربازایی نیست که الان بلیت به دست توی ترمینالن و شبو توی اوتوبوس میخوابن. اونایی که میرن تا احتمالا دوباره تابستون برگردن خونه شون. بمیرم براشون که...
-
فقط من هم جالب نیست
چهارشنبه 4 فروردین 1395 01:44
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید که زانفاس خوشش بوی کسی می آید از غم عشق مکن ناله و فریاد که من زده ام فالی و فریادرسی می آید این یکی از اون شعرهایی بود که توی خیابون، سرپست حفظش کردم. شعری که دوست داشتم الان یکی بود این رو با صدای آروم در گوش خودم زمزمه میکرد. آروم آروم. یجوری که میتونستم تلفظ تک تک کلمه هاشو بشنوم....
-
سرباز بودن غم انگیز است(1)
جمعه 28 اسفند 1394 00:58
هیچ دیواری کوتاه تر از دیوار یه سرباز بخت برگشته نیست. مخصوصا اگه سرباز نیروی انتظامی باشه و مخصوصا اگه سرباز راهور باشه. نمیخوام راجع به اتفاق های سختی که این روزا میفته غر بزنم. نمیخوام پای آماده باش های تخمی این چند روز رو بکشم وسط. این نیست که حالم خراب شده باشه و بخوام زمین و آسمون رو فحش بدم. نه در حالت کلی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 اسفند 1394 20:20
-مهمترین اتفاق زندگیت؟ داشتم به جوابش فکر میکردم. خیلی طول کشید و به جواب نرسیدم. اتفاق های زندگی من همه معمولی بودن و هیچ موردی نبوده که بتونم روش برچسب مهم بزنم. و در بیشتر مواردش خودِ اتفاقِ هم اتفاقی نبوده که اصن اتفاق بحساب بیاد :| خلاصه هیچی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 اسفند 1394 20:02
بالاخره یه روزی هم میاد که یه کاری واسه خودم میکنم. قد تمام عمرم اون یه روز رو به خودم بدهکارم...
-
آنقدر کز تو دلی چند بود شاد بس است!
دوشنبه 17 اسفند 1394 21:29
امروز خیلیارو جریمه کردم، فک کنم 27 تا شد. هنوزم یه کمی عذاب وجدان دارم نسبت به اون مردی که ساعت 8 جریمه شد... جروبحثمون شد و بهش گفتم یکمی سوادتو ببر بالا :| اونم چندتا حرف زد بهم و خلاصه هیچی.. یکیشم یه پیر مردی بود که میگفت ندارِ و مریضه و خلاصه :| نمیدونم چرا عذاب وجدان دارم. اگه جریمه ش هم نمیکردم اتفاقی نمیوفتاد...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 22 بهمن 1394 00:27
این روزا با اینکه کم و بیش وقت دارم، هرگز نخواستم بشینم نقاشی بکشم. یا خوشنویسی تمرین کنم، یا حتی کتاب بخونم، یا فیلم نگاه کنم... وقتی میام خونه، خسته و کوفته میشینم دوتا2 بازی میکنم. تنها بازی ای که هنوزم از چشمم نیوفتاده و براش وقت میذارم! دوست دارم روزامو سریع بگذرونم و این بهترین راه حلشه. >> فردا چون 22...
-
سرباز بودن حس غریبی ست(1)
جمعه 9 بهمن 1394 00:02
یکهو سرباز میشی و تا بیای خودتو پیدا کنی میبینی اجازه نداری خودت باشی! هرتحفه ای بودی واسه خودت بودی، از الان تا دو سال تعطیل. در طول خدمت تو همون چیزی هستی که یگان خدمتیت میخواد. به این معنی که شخصی گریت به صفر میل میکنه. بعد از آموزشی تازه متوجه میشی ناخواسته توی یه چارچوب فروت کردن و آدمی شدی که جز "چشم"...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 بهمن 1394 22:39
امروز حدودا یه ساعتی با امین و میلاد توی پاسگاه بودیم. امین یکی از افسرنگهبانای پاسگاه ست. و میلادم یکی از اخطاریه نویسِ(جریمه نویس) که اومده بود آمارشو تحویل بده. منم پاس پیاده جلوی پاسگاه بودم که چون سرهنگ نبود رفتم نشستم توی پاسگاه. توی این یه ماهی که گذشته برای اولین بار بود که میرفتم پیش بچه ها. کلی خندیدیم کنار...
-
حالا که ردی نمونده باقی
سهشنبه 6 بهمن 1394 01:58
برای بار دهم یا شایدم بیشتر سعی میکنم که شروع کنم به نوشتن. اینکه چی میخوام بنویسمم مهم نیست. "نوشتن" خودش مهمترین هدفمه. اینکه آدم یه جایی، یه ردی از خودش باقی بذاره خیلیه و برای من این یعنی که دارم به خودم اهمیت میدم. یعنی اینکه خوبم! قبلا فکر میکردم اگه برم خدمت احتمالا چقدر خاطرات داشته باشم برای ثبت...
-
اصلا هم اتفاقی نیست
سهشنبه 27 مرداد 1394 09:48
صبح مهمون داشتم. خیلی نموند و هرچی تعارف کردم هم نیومد تو. دو دقیقه پشت پنجره نشست. خیلی هول و دستپاچه یه عکس ازش گرفتم.. یه چیزایی میگفت ولی نفهمیدم با کی کار داشت و چیکار داشت. پریدو رفت.. و من هر دو دقیقه پنجره رو چک میکنم شاید دوباره بیاد..
-
دبیرستان های پسرانه-به شیرینی اغراق
سهشنبه 27 مرداد 1394 08:51
قشنگترین قشنگ دنیایی تو اگه کنار اینکه سرت بالاست، سرپایین انداختنم یاد بگیری عکس: گوگل
-
100 شخصیت برتر
جمعه 23 مرداد 1394 06:58
بچه ها آلن مور، آلن مور بچه ها. این نویسنده انگلیسی شخصیتش چنان ابهتی داره که حتی از دیدن عکساش پشمای آدم میریزه!! یکی از بهترین نویسنده های انگلیسی معاصرِ. از معروف ترین کمیک استریپاش میشه به batman killing joke و v for vendetta و wtachmen و ... اشاره کرد. اون چیزی که باعث میشه کاراکتراش دوست داشتنی و از دید من قابل...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 23 مرداد 1394 06:40
اون چیزی رو که دلم نمیخوادو نمیخوام و نمیپذیرم، و همین بعضی وقتا چه گناه بزرگیه، آدمو تبدیل به خودخواه ترین آدم روی زمین میکنه.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 مرداد 1394 19:40
-
قطعه ای از بهشت
شنبه 10 مرداد 1394 00:42
شب که میشود در اتاق را میبندم. خودم میمانم و خودم. خودم و یک عالمه تنهایی. خودم و یک اتاق که پر شده از آت آشغال هایی که حاصل چندین سال زندگی نه چندان پربار من است. کتاب ها و سی دی ها و جزوه ها و نقاشی ها و نقاشی دیجیتال هایی که چاپشان کرده ام، کامپیوتر و کمد و یک عالمه وسایل دیگر. که همه شان با هم مجموعه منظمی از بی...
-
یک قرن بدون حس
سهشنبه 6 مرداد 1394 05:07
میدید که در حال سقوطه، توی یه فضای بی نهایت سفید رنگ. توی هوا دست و پا میزد. ناگهان با یه سطح شیشه ای برخورد میکرد و صدای خورد شدن استخوان هاشو میشنید. چندثانیه بعد از شدت درد از هوش میرفت.. وقتی به هوش میمومد دوباره خودشو میدید که در حال سقوطه.. دست و پا میزد..
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 2 مرداد 1394 01:23
بنظرم یه عکاس خیلی باید خلاق باشه که از جشن running of the bulls اسپانیایی ها همچین عکسی بندازه..
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 26 تیر 1394 02:21
These scars long have yearned for your tender caress To bind our fortunes, damn what the stars own Rend my heart open, then your love profess A winding, weaving fate to which we both atone You flee my dream come the morning Your scent berries tart, lilac sweet To dream of raven locks entwisted, stormy Of violet eyes,...
-
یادگاری از دوست
پنجشنبه 18 تیر 1394 13:16
متین روبرو، ژاله سمت چپ و تی هم سمت راست میز نشسته اند. این دور را هم ما باختیم. متین کلافه شده از دس های مزخرف. ورق ها را جمع میکنم و شروع میکنم به بر زدن. در همین حین تی برای چندمین بار در هنسی اش را باز میکند و یک قلپ دیگر ازش میخورد. یک نگاه همراه با لبخند با حالت تعجب بهش می اندازم و تی در جواب با فشار هرچه بیشتر...
-
صبحی که هرگز نیامد
دوشنبه 15 تیر 1394 07:23
هر صبح باید بیدار بود. هر صبح باید رفت و پنجره را باز کرد و مشغول تماشای خیابان شد. باید جلوی پنجره ایستاد و هوای تازه صبح را مکید و هدیه به شش هایی داد که هنوز نفس کشیدن را از یاد نبرده اند. فرقی نمیکند شب چگونه گذشت، هر صبح دوباره زنده میشوی و میشویم. صبح بزرگترین پاداش برای کسانیست که روز قبل زنده مانده اند. صبح...