جنگل آسفالت
جنگل آسفالت

جنگل آسفالت

1

آقا من دلم میخواد توی بعضی از پستام کاملا بی ادب باشم. مشکلی نیست؟

کاوه بعدی ایران یک زن است

با قطع کردن چندتا گل نمیتونی جلوی اومدن بهار رو بگیری..

ندا، ستار، نوید، مهسا، حدیث، نیکا، سارینا... 


به نام تو که اسم رمز ماست
شب مهسا، طلوع صد نداست
بخوان که شهر، سرود زن شود
که این وطن، وطن شود
شباهنگام، میان کوچه‌هاست
به در کوبد، که نوبت شماست
برادرم، که سنگر من است
چو سایه‌سار روشن است
دویدنش، فراخ سینه‌اش
چو جان‌پناه و مامن است
بر تن شاهدان، تازیانه می‌زنند
این ز جان خستگان پاره تن منند
به جای او، به قلب من بزن
جهان ترانه می‌شود
امان بده، ببوسمش به خون
که جاودانه می‌شود
بسته بالای سر گیسوان چه هیبتی است
کشته‌اند هر که را راوی جنایتی است
سفر چرا؟ بمان و پس بگیر
ز جورشان نفس بگیر
بخوان که شهر سرود زن شود
که این وطن وطن شود


جوانان وطن

خب خب خب دوباره رسیدیم به این وبلاگ کوفتی. دوباره نت قطع شد و ما در حال گذراندن با اینترانت هستیم.
امروز وسط درگیری ها بودم.. وسط اعتراضات.. و چیزی که نظرمو بشدت جلب کرد شجاعت دهه هشتادی ها بود.. بچه های 15-16 ساله بی پروا.. که نمیخوان بذارن جوونیشون و زندگیشون بدست دیو سیاه جمهوری اسلامی از بین بره. خیلی جرات داشتن واقعا.. و اینظوری بود که خود من اون وسط در برابر اینها مثل موش بودم.
خیلی فکر کردم که چرا اونها تا این حد شهامت و جسارت دارن.. انگار جمهوری اسلامی مارو اخته کرده..ولی واقعیت وقتی میرسی به بالای سن سی.. تنها به خودت فکر نمیکنی.. مسئولیتی که بر دوشت هست رو بیشتر از خودت بهش اهمیت میدی..من باید سالم برمیگشتم خونه چون مادر پیرم منتظر بود تا برم و شام درست کنم. فکر اینکه اگه اتفاقی برام بیفته چی ممکنه به سر مادرم بیاد کلا نابودم میکرد. ولی از طرفی نمیتونستمم خونه بشینم و توی این اعتراضات مثل تماشاگر باشم. هرچند شهامتم به اندازه نسل جدید نبود ولی نا امید کننده هم نبودم.

6

چنان بیگانه ای که حتی نامم را نمیدانی

5

لذت ببر از مردن خودت...

4

میتونست همه چیز چند لول بهتر باشه.. ولی حالا که نیست مهمم نیست.

3

بعد از چند روز بالاخره امروز کونم گرفت پاشم تا آتلیه برم و کادوی تولد سارا رو بدم چاپ کنن. قبلشم با بهی خان هماهنگ کرده بودم که بعدِ کار بیاد پیشم.
در واقع اول بهی رو دیدم بعد باهم رفتیم آتلیه. توی اون مدتی هم که طول کشید تا چاپ آماده شه رفتیم بستنی نعمت دوتا آیس پک زدیم. و بهی خان از داستانای توی شرکتشون برام گفت. منم میگفتم. اوهوم. آره. چی میشه. درسته. آره بابا :)))
بعد از آتلیه اس ام اس اومد که گمشید بیاید کارتون آماده ست.
بنظرم که تر تمیز شده بود. اینجا هم بذارم که ببینید شما:


مثل قبل دیگه حال مال ندارم بشینم نقاشی بکشم کادو بدم. عکسشو برداشتم، هفت هشتا فیلتر زدم روش و تمام. خیلی هم عالی شد و بنظرم سارا خانم با همینم کلی خوشحال میشه.
خلاصه فقط مونده تا اداره پست برم اینو واسش بفرستم. البته تولدش بیستم ماه قبل بود.. بهی خان میگفت اگه میخوای کادو بفرستی دیگه با یه ماه دی لِی نفرست. هرچند در خودم نمیبینم فردا صبح پاشم برم اداره پست.. ولی تا دو سه روز آینده دیگه حتما میرم میفرستم که نهایتا با بیست روز تاخیر بدستش برسه.

2

پستای قبلمو داشتم میخوندم، خداییش چه روزهای بدی رو گذروندم. یعنی فاکداپ به تمام معنااااااا بودم. الان اوضاع بهتره.. دلم میخواد زر بزنم..

یک از صفحه آخر

اندازه یه شب بیدار موندن و تا صبح یوتوب دیدن و موزیک گوش دادن و شکلات خوردن وجود نداشتی.

پنجاه و هفت از فصل دوم

تا حد ممکن سرم تو کون خودمه تو زندگیم ولی باز از کسشعر بودن یه سریا عقم میگیره. .. یعنی دلم میخواد بگم بهشون گوه تو اون اخلاق و رفتار و شیوه زندگیتون..

کلی آدم بخاطر کرونا مردن، دل ما  هم بینشون مرد...

بیدار شدم. مامان هنوز نمیدونه خاله فوت شده. یه چندماه بسیار تخمی در انتظارمونه.. امیدوارم مامان بتونه هندل کنه...همین یه خواهرو داشت.
+ خاله کرونا گرفته بود. دو هفته ای بود توی بیمارستان بستری بود.

میرم بخوابم و میدونم احتمالا با صدای گریه های مادرم از خواب بیدار خواهم شد

پنجاه و شیش از فصل دوم

با  وجود همه تیره‌گی های دنیا، یکی از چیزایی که باعث میشه زندگی رو دوست داشته باشم اینه که میتونم از ساعت دو شب تا یازده صبح توی اتاقم با خودم تنها باشم..