جنگل آسفالت
جنگل آسفالت

جنگل آسفالت

دروغ تعطیل

من آدم دروغگویی نیستم در کل. مخصوصا وقتی با دروغ گفتن بدونم ضرری به کسی وارد میشه.. هرچند گاهی اوقات پیش میاد که راست نگم، اونم بیشتر در مواقعی که موضوع شخصا به خودم مربوط باشه. بعنوان مثل هفته گذشته یکی از دوستام ازم پرسید خونتون رو عوض کردید، کجا رفتید؟ و من به دروغ گفتم که فلان جا! نخواستم توضیح بدم بهش که اره، به خاطر گندی که بالا اوردیم قراره خونه خودمون رو بفروشیم، یا  با قیمت خوبی بدیم رهن، و خودمون چون پول نداشتیم اومدیم پایین شهر یه خونه با پول پیش کم اجاره کردیم. نخواستم بفهمه توی چه اوضاع بدی قرار داریم. اما بعدش خیلی فکر کردم که چرا برام مهمه که اون نفهمه واقعیت چیه؟ چی وادارم کرد که بهش دروغ بگم راجع به این قضیه؟!
 تنها یه دلیل داشت. اونم این بود که میدونستم اگه واقعیت رو بفهمه نه تنها ناراحت نمیشه بلکه ته دلش خوشحال هم میشه. آره داستان غم انگیزیه بفهمی اونایی که دورتن، اونایی که چند ساله دوستتن، اونایی که کلی وقت گذروندی باهاشون، کلی خوش گذروندی کنارشون..........بگذریم!
 دقیقا چند روز بعد این اتفاق با رسم شکل برام افتاد. چند تای دیگه از دوستام که فکر میکردم واقعی ترن(!) وقتی واقعیت رو فهمیدن اصن نتونستن جلوی خوشحالی خودشون رو بگیرن. . واقعا ضایع بود.  خیلی حس بدی پیدا کردم اون روز. نه بخاطر اوضاع ناجوری که درگیرش بودم، بیشتر بخاطر اینکه دیدم، و حس کردم که اونا از وضعیتی که برای من پیش اومده خوشحالن. اصلا تصورش رو نداشتم.
خلاصه گذشت.. روزای بدی گذشت.
حالا
من امروز آمادگیشو دارم توی چادر هم زندگی کنم، و واقعا به تخمم نیست کدوم یکی از دوستام، چه اندازه از این قضیه خوشحال میشه.  برای خودم قانون جدیدی تصویب کردم که اصلا دیگه دروغ نگم. هیچ کجا و توی هیچ شرایطی... مخصوصا وقتایی که برای حفظ پرستیژ باشه..البته مادرم از این قانون مستثناست. برای خوشحالی مادرم، از هیچ دروغی دریغ نمیکنم.

اصول و قاعده چیزای خیلی خوبی هستن. بنظرم توی انجام هرکاری اگه این دوتا مورد رو رعایت کنی تا حد خیلی زیادی اون کار میتونه باب میلت پیش بره.
مهمترین کار ما چیه؟ زندگی کردن.
و این سوال رو باید از خودت بپرسی که توی زندگی چه اصول و قواعدی برای خودت داری؟ و چقدر رعایتشون میکنی؟ چقدر براشون ارزش قائلی؟ چقدر وقت میذاری آپدیتشون کنی؟
خلاصه که نباید زندگی رو خیلی الکی بگیری داداش.

دوباره هبوط

... جهان برایم دیگر هیچ نداشت و من دلیر، مغرور و بی نیاز، اما نه از دلیری و غرور و استغنا، که از نداشتن، نخواستن.
زندگی کوچک تر از آن بود که مرا برنجاند و زشت تر از آنکه دلم بر آن بلرزد. هستی تهی تر از آنکه بدست آوردنی مرا زبون سازد و من تهی دست تر از آنکه از دست دادنی مرا بترساند.

زندگی من

"زندگی من" با صدای خودم: +

غمنامه تدفین گل

اونقدر اوضام(!) بی ریخته، که اصلا دوست ندارم بشینم شرح حالی از این روزام بنویسم. تا دلت میخواد بد. تا دلت میخواد غمگین.. وعضیه ها...

حسرت درناها

دلم یه هوای سرد میخواد. با شال و پالتو..
یه رفیق که تو باشی
یه خیابون پر از برف
یه مسیر طولانی تا کافه..
که پیاده بریم باهم!

گـــــزافه

جدی جدی اعصابم خورده. دوست دارم با مشت بکوبم به دیوار، دوست دارم بزنم شیشه هارو بشکنم. دوست دارم همه چیزو داغون کنم. دیگه نمیتونم تحمل کنم. میخوام یقه شو بگیرم با مشت بزنم توی چشش. میخوام با تیغ همه جاشو خط خطی کنم طوری که خون همه جارو برداره. میخوام گردنشو بشکونم. اون باید تقاص کارایی که با من کرده رو پس بده. انتقاممو  ازش میگیرم. من نمیذارم آب خوش از گلوش بره پایین. اون هنوز نمیدونه با کی طرفه////

کار من نیست، به تو درمون دادن

استرس یعنی چی؟ دغدغه یعنی چی؟ دلهره یعنی چی؟ ترس یعنی چی؟ دلشوره یعنی چی؟ ناراحتی یعنی چی؟ بدبختی یعنی چی؟ گرفتاری یعنی چی؟
من برای تمام این ها تعاریف جدیدی پیدا کردم در یکماه گذشته.

موقعیت نوشت (؟)

چطوری باید اتفاقاتی که اتفاقاتی نیستن رو از اتفاقاتی که اتفاقی هستن تفکیک کرد؟

حضرت مادر

دلم می خواست توی آغوشش بودم. دلم میخواست میتونستم صورتمو به صورتش بچسبونم و پیشونیشو ماچ کنم. دلم می خواست دستامو گره میکردم دور کمرش.. دلم می خواست دستاشو میبوسیدم هر دقیقه و بهش میگفتم غصه نخور، همه چیزو درست میکنیم. دلم میخواست سرمو میذاشتم روی پاهاش و تلوزیون نگاه میکردم. اون زنی که پیر شده دیگه مادرمه. و خدا میدونه هیچ چیز توی دنیا برام با ارزش تر از اون نیست. راضی ام بمیرم اما نبینم توی چشماش غم هست.
وجودم به وجودش بسته ست. همین که نفس میکشه یعنی من خوشبختم.

کسی در منِ که غمگینه همیشه

به تعبیری (امید به آینده به علاوه اشتیاق و توانایی در حل مسائل تا رسیدن به وضع مطلوب) تقسیم بر (دغدغه های موجود به علاوه مقدار احساس یاس و ناامیدی در حل مشکلات) مساوی می شود با میانگین انگیزه شخص!
فرمول بدی نیست منتهی جواب همیشه به صفر میل میکنه... ایراد از ماست یا فرمول؟

تجربه نوشت (1)

اینکه میگن طرف باید با ترساش روبرو بشه چرته. نه اینکه کلا بی فایده باشه، درسته روبرو شدن با ترس ها آدمو قویتر میکنه، اما بخشی از وجودش دیگه نمیتونه مثل سابق باشه. یعنی یه سری چیزارو هم این وسط از دست میده... یه بخشی از احساسشو، یه بخشی از عاطفه شو.. قوی ولی بی روح تر میشه.

جمله سازی

1. فردا میتونه بدترین روز زندگی من باشه.
2. فردا از استرس میمرم.
3. فردا اولین روز کاریه من خواهد بود.
4. فردا خیلی زودتر از چیزی که انتظار دارم شروع و پایان پیدا میکنه.
5. فردا حتما یک خبر خوب به من میرسه.
6. فردا با برادرم دعوا میکنم.
7. فردا یک روز کاملا عادی خواهد بود.
8. فردا؟ خدا خودش به خیر بگذرونه!
9. فردا میتونه به یاد ماندنی ترین روز زندگی من باشه.
10. من ازش میترسم.
11. ای کاش امشب هیچوقت تموم نشه!
12. فردا صبح صبحانه خواهم خورد.
13. فردا صبح من مادرم رو از خواب بیدار میکنم.
14. ای کاش فردا روز خوبی باشه.
15. فردا یکمی درگیرم.
16. فردا شاید چشم باز نکنم.
17. فردا ممکنه هیچ جا نرم.
18. فردا توی این خونه نمیمونم.
19. مهم نیست فردا چی بشه اصلا.
20. فردا میسازم دنیامو.
21. فردا نشد، پس فردا حتما!
...
.....

آخرین درِ نجات

از دل های چرک گرفته بیزارم. خیلی وقت است در این شهر دنبال نگاه های قشنگ میگردم. حیف که هرچه ادم دیدم از جنس سنگ بودند. شکر که وقتی زمین خوردم دوستانم تنهایم نگذاشتند. فقط یک دل سیر خندیدند و خوشحال شدند! که خب عیبی نداشت. من سلاحی نداشتم جز سکوت.. دردها را تحمل کردم و وانمود کردم که هیچ نشکستم. روزهای عجیبی گذشت.. با گریه، پر از حسرت.. ای کاش هیچوقت نمیفهمیدم که تا چه اندازه تنها هستم. زندگی شد همان چیزی که هیچوقت آرزویش را نداشتم. روزهای زیادی بدون هیچ کورسوی امید. فقط میفهمیدم که همه چیزم را باختم و مانده بودم چگونه باید با حقیقت کنار بیایم؟ سخت بود. اما وسط آنهمه تیرگی باز اثری از خدا پیدا بود. من روزهای سختی را گذراندم اما یک چیزهایی این وسط برایم روشن شد که اگر یک روز دوباره شانسی برای زندگی کردن داشته باشم ممکن است خیلی به دردم بخورند. شاید یک روز به خودم بیایم و ببینم با تمام مشکلاتم کنار آمده ام. شاید فرصتی پیدا کنم که دوباره از ته دل بخندم و زندگی را دوست داشته باشم. شاید...