بعضیا حتی اگه غمگین باشن به زیباترین شکل ممکن غمگین میشن. حالشون خوب نباشه به یه شکل خاصی افسرده میشن.. بعضیا کلا جنسشون ممتازه انگار. اصل اصلن.
خوشحال که باشن میشه از لبخندشون قصه زندگی نوشت.
به عمق گرفتاریام که فکر میکنم.. به اینکه میبینم چندین ساله درگیر چه
موضوعات مختلفی هستم. به اینکه چقدر دعا کردم توی این سال ها. چقدر منتظر
بودم خدا یه کمکی برسونه بهم و یکمی سروسامون بگیره این اوضاع. به اینکه
چقدر دهنم سرویس شده توی این سالها، چقدر شبهارو ناراحت و غمگین خوابیده
م.. به این امید که خدا بزرگه، این مشکلاتم میگذره میره..بهرحال طبیعیه.
زندگی بالا و پایین زیاد داره. آره خب...امیدوار بودم شرایط بهبود پیدا کنه
و در چاره ای باز شه برام. مشکلات رو هرچقدر سخت و شرایط هرچقدر غمناک
تحمل کردم. هرچند یه سری اتفاقا هم برام افتاد که اند بی رحمی بودن که
خداشاهده من اصلا دوست ندارم حتی برای دشمنام اتفاق بیفته..
من
تا میتونستم خیلی چیزارو تحمل کردم. از خیر خیلی چیزا گذشتم. کنار
اومدم... گفتم جهنم بیخیال..بعد تازه خیلی به خودم فشار آوردم. به هر دری
زدم. تا میتونستم تلاش کردم که مشکلاتمو حل کنم تا حدی..
ولی
حالا .. هه. بیشتر از همیشه توی لجن گیر افتادم. بدون هیچ کورسوی امید.
بدتر از همیشه. نمیدونم باید از کی دلخور باشم ولی داشتم به این فکر میکردم
اگه خدایی هم وجود داشته باشه، چه خدای بی رحمیه..که توی تمام این سالها
مارو دید. گرفتاریمون رو دید. غصه هامونو دید. و دید که چقدر التماسش کردیم
و چقدر به درگاهش دعا کردیم، که چه راحت بود براش دیدن اینکه بنده هایی که
آفریده روی این زمین دارن چه زجری میکشن. اگه به جای این خدای همیشه غایب
فقط پدرمو داشتم هیچکدوم از این بلاها سرم نمیومد.