شب که میشود در اتاق را میبندم. خودم میمانم و خودم. خودم و یک عالمه تنهایی. خودم و یک اتاق که پر شده از آت آشغال هایی که حاصل چندین سال زندگی نه چندان پربار من است. کتاب ها و سی دی ها و جزوه ها و نقاشی ها و نقاشی دیجیتال هایی که چاپشان کرده ام، کامپیوتر و کمد و یک عالمه وسایل دیگر. که همه شان با هم مجموعه منظمی از بی نظمی ها را تشکیل داده اند. مجموعه ای که میتوانی ساعت ها خودت را درشان غرق کنی و نفهمی ثانیه ها چطور از پس هم میروند. طبیعی ست هر کسی در طول عمرش چندبار عمیقا به مفهوم جملهء «هیچ کجا خونه آدم نمیشه» پی میبرد. اما خانه بدون اتاق آدم چقدر خانه است؟ در واقع برای تو خانه همان اتاق 3در3 متر است که وسایل مهم و غیر مهمت را در آن جا کرده ای. اتاقی که شبها و روزهایت را در آن میگذرانی. اتاقی که همیشه به تو آرامش هدیه میدهد. میشود گفت سهم واقعی هرکس از کره ی زمین به اندازه اتاقش است. و چقدر شرمنده شدی از دیدن آنهایی که نه اتاقی داشتند، نه خانه ای.. پیش خودت هزار بار خدا را شکر کردی که همین سقف کوچک را داری. و از خدا خواستی هر آدمی روی کره زمین اتاقی داشته باشد حتی اگر سقفش چکه کند. حتی اگر گچ دیوارهایش ریخته باشد. حتی اگر رنگ و روی دیوارهایش رفته باشد. از خدا خواستی هر کسی اتاق مخصوص خودش را داشته باشد تا بهمراهش آرامش داشته باشد.. حتی این فکر را هم کردی که ای کاش میتوانستی قسمتی از اتاقت که بلا استفاده مانده را به آنها که احتیاج داشتند هدیه بدهی.. زندگی بدون داشتن اتاق هیچ معنایی نمیتواند داشته باشد...