جنگل آسفالت
جنگل آسفالت

جنگل آسفالت

اصلا هم اتفاقی نیست

صبح مهمون داشتم.
خیلی نموند و هرچی تعارف کردم هم نیومد تو. دو دقیقه پشت پنجره نشست. خیلی هول و دستپاچه یه عکس ازش گرفتم.. یه چیزایی میگفت ولی نفهمیدم با کی کار داشت و چیکار داشت. پریدو رفت.. و من هر دو دقیقه پنجره رو چک میکنم شاید دوباره بیاد..

دبیرستان های پسرانه-به شیرینی اغراق


قشنگترین قشنگ دنیایی تو اگه کنار اینکه سرت بالاست، سرپایین انداختنم یاد بگیری
عکس: گوگل

100 شخصیت برتر

بچه ها آلن مور،
آلن مور بچه ها.
این نویسنده انگلیسی شخصیتش چنان ابهتی داره که حتی از دیدن عکساش پشمای آدم میریزه!! یکی از بهترین نویسنده های انگلیسی معاصرِ. از معروف ترین کمیک استریپاش میشه به  batman killing joke و  v for vendetta و wtachmen و ... اشاره کرد.

اون چیزی که باعث میشه کاراکتراش دوست داشتنی و از دید من قابل ستایش باشن نقل قول ها یا همون quotes هایی هستن که هرکدوم از این شخصیات ها جاهایی از داستان بیان میکنن. بعضی جاها انقدر عمیقن که به شدت آدمو تحت تاثیر قرار میدن..



اما خود آلن مور هم کم جذابیت نداره، متن پایین نقلی قول محسن آزرم(روزنامه نویس و منتقد سینما) درباره آلن مورِ.

"نباید گولِ ریش و موی انبوهش را خورد. درست است که قیافه اش به آدم هایی می ماند که همین حالا از دلِ غاری تنگ و تاریک، یا جنگلی دوردست بیرون آمده اند و بویی از انسانیت نبرده اند، اما واقعیت چیز دیگری است. «آلن مور» یک انگلیسی واقعی است. پنجاه و سه سال قبل، در نورث همپتن به دنیا آمده و بیش تر کارهایش در مجله مشهور و مهمی مثل «دی سی» چاپ شده اند. یک داستان نویس درجه یک، با ذهنیتی سرشار از خلاقیت و ایده های نبوغ آمیز. اما رابطه نابغه غارنشین و سینما، همیشه رابطه ای یک طرفه و البته خصمانه بوده است. آلن مور می گوید که علاقه ای به ساخته شدن داستان هایش ندارد و ترجیح می دهد آنها لابه لای صفحات مجله ها باقی بمانند. حکایت دشمنی او با سینمای هالیوود، یکی از مشهورترین داستان های تاریخ سینما است. می گوید وقتی او را به نمایش خصوصی «از جهنم» (که براساس یکی از رُمان های او ساخته شده است) دعوت کردند، با اکراه وارد سینما شد. با نفرت به آدم هایی که روی صندلی ها نشسته بودند نگاه کرد و پیش از آنکه چراغ ها را خاموش کنند، شروع کرد به بازی کردن با ریشِ انبوهش. در جوابِ لبخندهایی که نثارش می شد (خیلی ها در سالن سینما بودند که رمان های گرافیکی او را دوست داشتند) رویش را برمی گرداند و بالاخره، وقتی فیلم روی پرده افتاد، شروع کرد به غُر زدن و موقعی که ده دقیقه از شروع فیلم گذشت، از جا بلند شد، یکی از بدترین فُحش های عالم را، با صدایی که همه آدم های توی سینما بشنوند، نثارِ کارگردان و باقی عوامل فیلم کرد و از سالن بیرون زد. می گویند وقتی فردای آن شب، از کمپانی تولید فیلم تلفنی با او تماس گرفتند، چنان عربده ای کشیده که صدایش را همه کارمندهای کمپانی شنیده اند! خب، چه می شود کرد؟ این روشِ معمولِ آلن مور است. علاقه ای ندارد که کسی درباره سینما، هالیوود و اقتباس از رُمان های گرافیکی با او حرف بزند. «چون همه شان ابله اند. یک مُشت آدمِ بی سواد، یک مُشت تاجرِ بی کلّه، یک مُشت نفهم که فکر می کنند همه چیز را می فهمند. با آنها باید این طوری حرف زد. باید بهشان یادآوری کرد که چیزی حالی شان نیست. اگر به آنها احترام بگذارید، هوا برشان می دارد. آن وقت فکر می کنند کسی هستند. ولی نیستند. وقتی اسم هالیوود را می شنوم، پوست تنم مور مور می شود. موهایم سیخ می شوند. حس می کنم با یک عده زبان نفهم روبه رو شده ام که می خواهند ایده های خودشان را به من تحمیل کنند. خیلی دلم می خواهد رمانی بنویسم که در آن یک آدم عاقل و خوش ذوق، هالیوود را بترکاند و این دروغ بزرگ را بفرستد هوا.» خب، فکر می کنید دلیل این همه بد و بیراه چیست؟ یعنی کمپانی تولیدکننده فیلم، از آلن مور اجازه نگرفته است؟ آنها به مور خبر داده بودند. خودش می گوید «من از این برادران واچوفسکی خوشم نمی آید. وقتی ماتریکس را دیدم، حالم بد شده بود. خیلی بد بود. نمی دانم کدام یکی شان با من تماس گرفت. کلّی از من تعریف کرد که بهش گیر ندهم. گفت این داستانت را می خواهیم فیلم بکنیم. حاضری فیلمنامه را بخوانی؟ بهش گفتم فیلمنامه خواندن کار من نیست، من کارهای مهمتری توی این دنیا دارم. شما هم اگر نمی توانید داستانی برای فیلم تان بنویسید، به کار بقیه کاری نداشته باشید.» آلن مور در یکی از چند مکالمه اش با تولیدکننده های فیلم، گفته بود که اگر دست از سرش برندارند و بخواهند نامش را در عنوان بندی فیلمی که روانه سینماها می کنند بیاورند، به نشانه اعتراض نامش را از همه کارهایی که برای دی سی کرده حذف می کند و دیگر برایش مهم نیست که کسی او را به یاد بیاورد یا نه. مور اضافه کرده بود که هرچند این کار برایش آسان نیست، ولی حس می کند چاره دیگری برایش نمانده است. "

اون چیزی رو که دلم نمیخوادو نمیخوام و نمیپذیرم، و همین بعضی وقتا چه گناه بزرگیه، آدمو تبدیل به خودخواه ترین آدم روی زمین میکنه.

قطعه ای از بهشت

شب که میشود در اتاق را میبندم. خودم میمانم و خودم. خودم و یک عالمه تنهایی. خودم و یک اتاق که پر شده از آت آشغال هایی که حاصل چندین سال زندگی نه چندان پربار من است. کتاب ها و سی دی ها و جزوه ها و نقاشی ها و نقاشی دیجیتال هایی که چاپشان کرده ام، کامپیوتر و کمد و یک عالمه وسایل دیگر. که همه شان با هم مجموعه منظمی از بی نظمی ها را تشکیل داده اند. مجموعه ای که میتوانی ساعت ها خودت را درشان غرق کنی و نفهمی ثانیه ها چطور از پس هم میروند. طبیعی ست هر کسی در طول عمرش چندبار عمیقا به مفهوم جملهء «هیچ کجا خونه آدم نمیشه» پی میبرد. اما خانه بدون اتاق آدم چقدر خانه است؟ در واقع برای تو خانه همان اتاق 3در3 متر است که وسایل مهم و غیر مهمت را در آن جا کرده ای. اتاقی که شبها و روزهایت را در آن میگذرانی. اتاقی که همیشه به تو آرامش هدیه میدهد. میشود گفت سهم واقعی هرکس از کره ی زمین به اندازه اتاقش است. و چقدر شرمنده شدی از دیدن آنهایی که نه اتاقی داشتند، نه خانه ای.. پیش خودت هزار بار خدا را شکر کردی که همین سقف کوچک را داری.  و از خدا خواستی هر آدمی روی کره زمین اتاقی داشته باشد حتی اگر سقفش چکه کند. حتی اگر گچ دیوارهایش ریخته باشد. حتی اگر رنگ و روی دیوارهایش رفته باشد. از خدا خواستی هر کسی اتاق مخصوص خودش را داشته باشد تا بهمراهش آرامش داشته باشد.. حتی این فکر را هم کردی که ای کاش میتوانستی قسمتی از اتاقت که بلا استفاده مانده را به آنها که احتیاج داشتند هدیه بدهی.. زندگی بدون داشتن اتاق هیچ معنایی نمیتواند داشته باشد...

یک قرن بدون حس

میدید که در حال سقوطه، توی یه فضای بی نهایت سفید رنگ. توی هوا دست و پا میزد. ناگهان با یه سطح شیشه ای برخورد میکرد و صدای خورد شدن استخوان هاشو میشنید. چندثانیه بعد از شدت درد از هوش میرفت.. وقتی به هوش میمومد دوباره خودشو میدید که در حال سقوطه.. دست و پا میزد..



بنظرم یه عکاس خیلی باید خلاق باشه که از جشن running of the bulls اسپانیایی ها همچین عکسی بندازه..