آره. من دوست داشتم. و بخاطر همین دوست داشتن با یه سری اخلاقات کنار میومدم. نه اینکه اوکی باشم باهاشون و اذیت نشم کلا... ولی بهرحال منم میفهمم هر آدمی نقاط ضعف و قوت و اخلاقای خوب و بد داره. اینکه به روت نمیاوردم دلیل بر اوکی بودنشون نبود. اتفاقا بعضی رفتارات خیلی ناراحتم میکرد. بعضیاشون دلم رو میشکست.. ولی چون دوست داشتم اصلا به روی خودم نمیاوردم. تو در تقابل چیکار میکردی؟ آها.. همین. دِ نشد!
منم تا یه جایی میتونم به روی خودم نیارم.. اینکه همیشه واسه تو کوتاه میومدم و همیشه باهات خوش اخلاق بودم دلیلش این نبود که زندگی سرخوشانه و شاد و بدون دردسری داشتم یا حالم همیشه خوب بود..میتونستی اینطوری برداشت کنی که برای خوشحال بودن من، وجود تو کافی بود... چون همه چیز به غیر تو میشد اولویت بعدیم. که خب گویا شما ذهنیتت چیز دیگه ای بود. مهم نیست بهرحال.
بازم من میپذیرم که هر آدمی اخلاقای خاص خودشو داره. فقط یه نکته ای هست اینجا که منم از اون مدلام که اجازه نمیدم اخلاقای خاص یه آدم کل روحمو زخمی کنه.. حتی اگه به قیمت پا گذاشتن روی دل خودم باشه.
من بلدم زخمایی که میخورم رو تسکین بدم. ممکنه یکم طول بکشه.. ممکنه یه چند وقتی رو با ناراحتی بگذرونم.. ولی ته تهش باز خوب میشم.
موقع پیاز سرخ کردن همش تو فکرم بود. صداش. قیافه ش. دستاش. حرفاش رفتاراش. کارهاش. چه بلایی سر من اومده؟ اون چیکار کرد با من؟ خودم دارم اور ری اکت میکنم؟ یا واقعا داستانی بود؟ بعضا وقتا فکر میکنم نکنه از اولشم اصلا مهم نبودم؟ چطور میتونست توی بعضی مسائلی که واسه من مهمن اونقدر خونسرد باشه؟
اصلا چرا اینا برام مهمن؟ مگه تموم نشد همه چیز با احترام.. مگه خودم بهش این اجازه رو ندادم که بره.. که دیگه نباشیم باهم. پس دیگه دارم فکر چی رو میکنم.
حتی همین الانم همه چیز برگرده مطمئنم دوباره همون تصمیم رو میگیرم. ولی چرا فراموش نمیکنم. چرا یادش میفتم حالم میگیره هی.. واقعا چی تو دلم مونده..
البته که همیشه دلم میخواست ببنمش. اینکه یه آدم رو کاملا بشناسی ولی ندیده باشیش مختص این دنیای رمزآلود وبلاگ نویسیه. وقتی داشتم آماده میشدم همش به این فکر میکردم که چقدر این لحظه ها غیرطبیعی هستن. انگار که من هیچوقت توقع نداشتم یه روزی به واقعیت تبدیل بشن. بعنوان یه پسر چه حسی میتونی به دختری داشته باشی که خوب میشناسیش و خیلی باهاش راحتی، و خیلی باهاش حرف میزنی؟ آیا اینا همش فقط یه دوستی ساده معمولیه؟ یا نه واقعا قراره اتفاقایی بیفته؟ بعضی وقتا فکر میکردم این همه صمیمیت بین مون باید به یه چیز بیشتری منتهی شه و خودم رو سرزنش میکردم که هیچوقت پامو فراتر از یه حدی نمیذاشتم .حتی با اینکه میدونستم اگه درخواستی هم داشته باشم به احتمال زیاد پذیرفته میشه یا اینکه در نهایت احترام ممکنه که قبول نکنه، اما چیزی هم بینمون خراب نشه. ولی هیچوقت اون کار رو نکردم . من بشدت آدم احساسی بودم که هیچ احساسی بروز نمیدادم. نمیدونم چه مرگم بود. قبول دارم آدم احمقی هستم. به خودم میگفتم آدمی که نتونه احساس درونیش رو به یه دختر بگه به هیچ دردی نمیخوره. ولی خب میدونی من ... من برای بیان احساساتم نیاز به محرکه بیشتری داشتم. انگاری همش منتظر یه فرصت عالی بودم. دوست نداشتم وقتی دارم باهاش توی این مسنجرا چت میکنم بهش بگم.. خیلی مسخره ست که توی اون لحظه ای که داری برای اولین بار به کسی میگی دوسش داری نتونی صورتش رو ببینی. خیلی دوست داشتم که مثلا وقتی توی کافه روبروم نشسته از جیبم یه نامه دربیارم بدم بهش. و توش توضیح داده باشم که چه حسی نسبت بهش دارم. یا اینکه مثلا وقتی داریم یه مسیری رو پیاده روی میکنیم کم کم سر صحبت رو براش باز کنم و هدیه کوچولو که نشان از سِر درونم داره رو بدم بهش. خلاصه که همچین چیزی مد نظرم بود همیشه.. و هیچوقت هم فرصتش تا امروز پیش نیومده بود. و امروز برای اولین بار بود که داشتم میرفتم ببینمش. ولی خب دوباره وسواس هام شروع شده بود. خیلی ضایع نیست که توی قرار اول به کسی که توی این مدت ابراز احساسات نکرده بودم، ابراز احساسات بکنم؟ اصلا اگه اون منو ببینه و ازم خوشش نیاد چی؟ اگه واقعا دنبال رابطه اینشکلی نباشه چی؟ خیلی دوست داشتم جواب این سوالارو بلد میبودم.. زندگی خیلی راحت تر میشد. خیلی سر در گم بودم. از اینکه نمیدوستم باید چیکار کنم رنج میکشیدم. هیچ کاری بنظرم درست نمیمومد.
خلاصه که رفتم. هدیه ای که آماده کرده بودم و نامه ای که نوشته بودم رو با خودم ...
شت شت و بازم شت..
من شبیه آدمی ام که سالهاست اوکس توسین توی بدنش ترشح نشده.
من آدمی ام که سالهاست اوکس توسین توی بدنش ترشح نشده.
من شبیه آدمی ام که سالهاست اوکس توسین توی بدنش ترشح نشده.
من آدمی ام که سالهاست اوکس توسین توی بدنش ترشح نشده.
من شبیه آدمی ام که سالهاست اوکس توسین توی بدنش ترشح نشده.
من آدمی ام که سالهاست اوکس توسین توی بدنش ترشح نشده.