جنگل آسفالت
جنگل آسفالت

جنگل آسفالت

این روزا با اینکه کم و بیش وقت دارم، هرگز نخواستم بشینم نقاشی بکشم. یا خوشنویسی تمرین کنم، یا حتی کتاب بخونم، یا فیلم نگاه کنم...
وقتی میام خونه، خسته و کوفته میشینم دوتا2 بازی میکنم. تنها بازی ای که هنوزم از چشمم نیوفتاده و براش وقت میذارم!
دوست دارم روزامو سریع بگذرونم و این بهترین راه حلشه.

>> فردا چون 22 بهمنِ ما آماده باش هستیم. و من هرچند خوابم میاد و باید استراحت کنم ولی دلم نمیخواد به این زودی(اشاره به ساعت دوازدو و نیم شب) بخوابم :|

سرباز بودن حس غریبی ست(1)

یکهو سرباز میشی و تا بیای خودتو پیدا کنی میبینی اجازه نداری خودت باشی! هرتحفه ای بودی واسه خودت بودی، از الان تا دو سال تعطیل. در طول خدمت تو همون چیزی هستی که یگان خدمتیت میخواد. به این معنی که شخصی گریت به صفر میل میکنه.  بعد از آموزشی تازه متوجه میشی ناخواسته توی یه چارچوب فروت کردن و  آدمی شدی که جز "چشم" چیزی نمی تونی بگی. سختیارو که ناچاری تحمل کنی.. و عادتم میکنی بهشون. یه سری تو مخیام هستن که زجرکشت میکنن. تا قبل از سربازی شاید روزی صدبار این سوال توی ذهنت میمومد که آخه سربازی چیه؟ به چه دردی میخوره؟ چرا من باید برم خدمت؟ ولی بعدش چون هزارتا سرباز میبینی دوروبرت همه چیز برات بدیهی میشه.. خلاصه میپذیری که تو هم مثل بقیه سربازی و  باید دو سال از زندگیتو بدی بره. اونم چه مفت.. بدون هیچگونه حق اعتراض. خودتو آماده میکنی و روزهارو میشماری. روزهای مسخره ای که ساعتاش کندِ و تا دلت بخواد دیر میگذره.

البته توی خدمت خیلی چیزا میبینی و یاد میگیری. فضای پادگان با تمامی فضاعایی که قبلا توش بودی تفاوت داره. جو سنگین روزهای تکراریش گاهی اوقات دیوانه کننده ست.. آسایشگاه، صبحگاه، لباس های سبز زیتونی، شامگاه، سلف، بوفه، فرمانده گروهان، یقلوی، بدو رو، رژه، نظافت، نگهبانی، برجک، پانچو، سرما، گرما، تنهایی، غربت، پوتین، واکس، نماز جماعت، گت، آنکادر، پا مرغی، کلاشینکف، صف جمع، میدان تیر، اسلحه، دژبان، ارشد، گردان، فرمانده پادگان، پا فنگ، پیش فنگ، وسایل تشریفات. خاموشی، بیدارباش و کلی اصطلاح های دیگه که درکشون فقط از پس اونایی برمیاد که خودشون توی پادگان بودن.   
دوستی ها.. خنده ها...گریه ها...
واقعیتش اینه که من اون دوماه دوران آموزشیم رو با هیچ دوماه دیگه از زندگیم عوض نمی کنم. نه اینکه خوش گذشته باشه بهم. اتفاقا برعکس، خدا میدونه چقدر سخت بود. ولی ارزششو داشت. 700 کیلومتر دورتر از شهرم، 700 کیلومتر دور از خانواده. توی جهنم سردی که هواش  آوازه فراوانی داره. ..


صفحه ای از دفتر خاطراتم


بعلت کمبود وقت ناتمام ماند. (ادامه دارد)

امروز حدودا یه ساعتی با امین و میلاد توی پاسگاه بودیم. امین یکی از افسرنگهبانای پاسگاه ست. و میلادم یکی از اخطاریه نویسِ(جریمه نویس) که اومده بود آمارشو تحویل بده. منم پاس پیاده جلوی پاسگاه بودم که چون سرهنگ نبود رفتم نشستم توی پاسگاه. توی این یه ماهی که گذشته برای اولین بار بود که میرفتم پیش بچه ها. کلی خندیدیم کنار هم.. میلاد از سوتی هاش تعریف میکرد و ادای سرهنگ رو درمیاورد. امینَ م کلی از خاطرات دوران آموزشیش رو تعریف کرد و اینکه چقدر شیطون بوده اونموقع. ساعت حدودا 4 بود که دیگه جمع و جور شدیم و رفتیم سر پستامون. من میدان پروانه بودم که باید طرح رو نگه میداشتم و نمیذاشتم ماشین های شخصی وارد محدوده طرح بشن.  هوا هم کلی سرد بود و کلی لرزیدم. 4 ساعت بعدشم یعنی ساعت 8 اومدم خونه :)

+

حالا که ردی نمونده باقی

برای بار دهم یا شایدم بیشتر سعی میکنم که شروع کنم به نوشتن. اینکه چی میخوام بنویسمم مهم نیست. "نوشتن" خودش مهمترین هدفمه.
اینکه آدم یه جایی، یه ردی از خودش باقی بذاره خیلیه و برای من این یعنی که دارم به خودم اهمیت میدم. یعنی اینکه خوبم!
قبلا فکر میکردم اگه برم خدمت احتمالا چقدر خاطرات داشته باشم برای ثبت کردن اما الان...
بگذریم. من هیچوقت نویسنده خوبی نمیشم.