جنگل آسفالت
جنگل آسفالت

جنگل آسفالت

اصلا هم اتفاقی نیست

صبح مهمون داشتم.
خیلی نموند و هرچی تعارف کردم هم نیومد تو. دو دقیقه پشت پنجره نشست. خیلی هول و دستپاچه یه عکس ازش گرفتم.. یه چیزایی میگفت ولی نفهمیدم با کی کار داشت و چیکار داشت. پریدو رفت.. و من هر دو دقیقه پنجره رو چک میکنم شاید دوباره بیاد..
نظرات 14 + ارسال نظر
مانا جمعه 20 شهریور 1394 ساعت 14:16 http://rade-paye-ehsase-man.blogfa.com

رفتی خدمت آشخور؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بی خبر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

:))

بـیِِِــــدل شنبه 7 شهریور 1394 ساعت 18:39 http://changehazin.blogfa.com

جالبه

لَ یـا دوشنبه 2 شهریور 1394 ساعت 16:26

خردهء ناچیزی از همونایی که فکر کردن بهشون همان و «بر سرت بشکند هوار شود» همان!

@ساجده:

اوهوم..

ساجده شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 12:58

در جواب لَ یا!
آره خوب، این طوری بخوایم حساب کنیم اواخر دهه پنجاهی ها هم با ما دهه شصتی ها خیلی خاطره ی مشترک داشتند و اوایل دهه هفتادی ها
یه جوری هر کار کنی گره می خوریم به همدیگه

مثل شما که یه جورایی گره خوردید به دهه هشتادی ها

قانون خاصی نداره ولی میشه گفت تو هرسالی که بدنیا اومده باشی با سه سال از خودت بزرگتر و کوچکتر هم نسل بحساب میای.

لَ یـا جمعه 30 مرداد 1394 ساعت 13:42

آاااره کتابا!... چقد خاطره انگیز شد اینجا :)) ^_^
یک یا شایدم دو سال بعد از ما کتابا تغییر کرد به بخوانیم بنویسیم... فک کنم 73ایا آخرین تربیت شده های این کتابان! ولی دهه شصتی ها باور میکنن مگه!؟ :دی
اون دسته بندی نسلتو قبول دارم! نسل سه و نیم شاید... یه کم شبیه نسل سومیا یه کم شبیه چاهارمیای وحشتناک!

+ تو اینستا فالوت کرده م و کاش اکتیو بشی اونجا هم... من دیگه تو فاز دوستیای وبلاگیی که قبلن داشتیم نبودم. اما اونجا که باز چندتا از صمیمیترینا رو دیدیم... واقعن ذوق داشت باز این دور هم بودن. باز یه جا بودن. واقعن دورهء خاصی بود. یعنی حالا میفهمم اینی که از گذشته ها میگی و اینا... من انقد دنیای واقعیم یهو زیادی شلوغ شد به خاطر دانشگاه که دیگه فک کردم کلن باید قید مجازی رو زد تا وقت داشت!... اما باز وقتی یه چیزی پیش میاد که مثل قبل میکنه اوضاع رو، هوم... خیلی خوبه :)

من , واقعا خوشحالم که با اون کتابا نوشتن، خوندنو یاد گرفتم. داستاناش، شعراش، نقاشی هاش، همه چیزش رنگ و بوی خاصی داشت که هرچقدر ازش میگذره بیشتر دوست داشتنی تر میشه. مثلا فک کن صد سال دیگه هم آدم تصمیم کبری رو یادش میره مگه؟ دهقان فداکار، چوپان دروغ گو، ژاله و گل، غذای لذیذ، آن مرد با اسب آمد. بابا نان داد. همه شون تو ذهنا موندن و فکر نکنم هیچکسی از یادشون بره اونارو، من بهتره دیگه ادامه ندم... :))

+ الان فالوت کردم. و سعی میکنم یکمی اکتیوتر شم.
ما هرجا باشیم اونجارو آباد میکنیم

مانا پنج‌شنبه 29 مرداد 1394 ساعت 21:59

سلام رفیق ... میبینم که پر کار شدی تند تند میای اونطرف
عه عه عه ... پشت پنجره اتاق منم خیلی ازینا میشینن ... منم براشون آب و دونه میذارم لب پنجره ... بعد دیگه یادم شد،اونام قهر کردن
وقتی هم پرده رو میدی کنار، یواشکی تو خونه رو نگا میکنن خنده داره

سلام
راستش از آلن مور میترسم :)) هی تند تند میام سر میزنم بهت.
دست گلت درد نکنه واقعا :))

لَ یـا پنج‌شنبه 29 مرداد 1394 ساعت 20:07

غبطه که نه... اون روزا برا همون روزا خوب بود. این تغییره هم خودش مثبته :)

ولی قیژژژ قیژژژژ، کارت، بوق اشغال، اراده های ستودنی... واقعن مزه داشت :))

+ @ساجده: آقاااا دهه 70ایم ما خب! ولی با همین درک از وبلاگ. همدوره حساب میشیم :دی

شاید غبطه خیلی لغت مناسبی نباشه براش ولی کلا خیلی دلم گذشته هارو میخواد.
+ اگه با دهه حساب کنیم دقیق درنمیاد. میشه گفت متولدین 68 تا 73تقریبا یه نسل بحساب میان که البته بودن در این نسل سعادت میخواد :))
تازه ما کتاب های فارسی مون اینشکلی بود که نشان از اصالتمون داشت :)) :
http://s3.picofile.com/file/8207521168/farsi_1.jpg

ساجده پنج‌شنبه 29 مرداد 1394 ساعت 12:41

اون بنری که به لعیا گفتی ببینتش چقدر خاص بود، چقدر آدم را می برد به 7-8 سال پیش

فکر کنم توی خاطرات ما دهه شصتی ها باید وبلاگ نویسی را هم بزارند :)

اون بنر 5 سال پیش هدر وبلاگم بود که خودم درستش کرده بودم.. مرسی که خاص دیدیش
وبلاگ نویسی برای ما یه نیاز بود که اونزمان هرچقدرم تلاش کردیم نتونستیم ترکش کنیم، تا الان که دیگه شده یه عنصر جدا نشدنی از برنامه روزمره مون. باید خوشحال باشیم از این بابت.

لَ یـا پنج‌شنبه 29 مرداد 1394 ساعت 12:01

وای خداوندا... لبخندم انقد کش اومد تا به چشام فشار آورد و همچین بگی نگی دیدم تار شد!.. نچ نچ نچ... چه روزگاری بود :)
وقتی تو فضاش بودم اغلب ناراضی بودم. که کاش اصلن وبلاگ و اینا نبود... الآن اما خودمو مدیون اون روزا میدونم... اون وبگردیا و دوستای مختلف و دیدگاهای متفاوت و نظر دادن و بحث کردن درمورد جزیی ترین چیزا... نسل خوبی بودیم :دی

منم هیچوقت فکر نمیکردم آینده طوری باشه که به اون روزها غبطه بخورم..
آره وبلاگ یکی از قشنگترین امکاناتی بود که اینترنت همراه خودش آورد. اونم اینترنت دایل آپ و کارت اینترنتایی که میگرفتیم، صدای قیژ قیژژژژژژژژژ و وصل شدن به اینترنت. دورانی بود برا خودش :))

لَ یـا چهارشنبه 28 مرداد 1394 ساعت 19:35

منم دارم از این رفقا ^_^
تو هم اومده حتا... :))
به فال نیک میگیریم برات! به به چی بهتر از این :)

+ نمیدونی دیدن قالبت چقد حس داشت برام! یاد قدیمترا افتادم. شلوغیا و زنده بودنای اون موقعا...

نه این خیلی خجالتی بود، نیومد تو.
نشونه هارو باید جدی گرفت..اتفاقی نبود

+ فکر کنم واسه 3 یا سه و نیم سال پیشه.. اینو ببین:
http://s6.picofile.com/file/8207333368/sedayeasemon.jpg
قبل از اینکه فیسبوک و اینستا و وایبر و اینا همه گیر شه... وبلاگهای پر مخاطب و شلوغ :))

نیری چهارشنبه 28 مرداد 1394 ساعت 10:05

خیلی حس خوبی داره از این پرنده ها بشینه پشت پنجره :)
نشونه خوبیه :)

اوهوم :) ایشالله یکی از اینا پشت پنجره شما هم بشینه.
موافقم.

ساجده سه‌شنبه 27 مرداد 1394 ساعت 17:07 http://fardaa.parsiblog.com

ای جانم، چه مهمون دوست داشتنی ایی... خوب یه چیزی براش بریز پشت پنجره شاید دوباره بیاد

آره :) فکر نمیکردم همچین سعادتی داشته باشم که از بین 80-90 تا پنجره، پنجره منو انتخاب کنه.
فکر کنم رفته پیش بچه هاش..

Penelope سه‌شنبه 27 مرداد 1394 ساعت 10:48 http://penelope97.blogsky.com/

کاش به جای عکس گرفتن ازش، واسش دونه می‌پاشیدی.

فکر نکردم ممکنه بخاطر گشنگی اومده باشه.. یجوری بود اگه پنجره رو باز میکردم میپرید، و تازه دونه هم نداشتیم.

آناهیتا سه‌شنبه 27 مرداد 1394 ساعت 09:59 http://farfalla.blog.ir/

آخـــــی خیلی حس خوبی داره یهو پرده رو بدی کنار یدونه ازینا پشت پنجره باشه :)

اوهوم :)
اگه پرده کشیده بود هیچوقت نمیفهمیدم اومدنشو.. من عادت ندارم بجز مواقعی که نور رو مانیتور میوفته پرده رو بکشم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد