جنگل آسفالت
جنگل آسفالت

جنگل آسفالت

سرباز بودن حس غریبی ست(2)

از فردا خیلیا میرن سر کاراشون. منم میرم سر خدمتم. دوباره همه چیز از نو شروع میشه... اینم در جای خودش حس عجیب و تازه ایه. یه حس غربتی...
هرچند در حد و اندازه های غربت اون سربازایی نیست که الان بلیت به دست توی ترمینالن و شبو توی اوتوبوس میخوابن. اونایی که میرن تا احتمالا دوباره تابستون برگردن خونه شون. بمیرم براشون که هنوز نرفته دل تنگ شدن. میتونم تصور کنم چه قدر اعصابشون داغونه. چقدر حس غربت هجوم آورده توی دلشون. بالش ماماناشون امشب خیس میشه.

+ برم بخوابم.

نظرات 2 + ارسال نظر
نیر پنج‌شنبه 5 فروردین 1395 ساعت 20:01

چقدر غریبانه :(
موفق باشی مهندس.

دنیای یه سرباز پر از غربته.. و غربتش با هیچ غربتی قابل قیاس نیست. یه جنس خاصه.
مرسی :)

مرتضی پنج‌شنبه 5 فروردین 1395 ساعت 02:02

سرباز به جای خود خبر آک
خوشحال باش لحظاتی را طی میکنی که یه زمانی حاضری نصف داراییتو بدی یه لحظه شو بچشی
کنار جگل اسفالت بشین واز حیونایی که از کنارت رد میشن فیلم بگیر ومستند بساز
کم کمش صداشون جم کن برا آیندگان بدونن در کدوم تاریخ چه موجوداتی پارو این عرصه ی اسفالت گذاشتن
سرباز به جای خود ....... آزاد

ایست آسایشگاه...
از نو فرمودن.
جمله هات سنگین بود. چند لحظه سکوت.
هی هی هی. میدونم رئیس. ببین دنیا چقدر تخمیه که آدم یه روزی دلش برای سربازیشم تنگ میشه.. هی هی هی..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد