جنگل آسفالت
جنگل آسفالت

جنگل آسفالت

زیر باران باید ماند

امشب تا ساعت نه نیم توی پاسگاه بودیم. بدجوری هم بارون میومد. وقتی داشتم میومدم خونه اون یه تیکه آخرو دوئیدم که خیس نشم. دقیقا 2 متری خونه یهو خوردم زمین.تا پاشدم دیدم کف دو تا دستام هم زخم شده و داره خون میاد. یه پرایدی هم زد کنار و صدام کرد. گفت: «بیا برسونمت. کمک نمیخوای؟» بهش گفتم:«ممنون، خونه مون همینجاست» معلوم بود صحنه زمین خوردنمو دیده و دلش سوخته. هیچی خلاصه اومدم خونه. هیشکی نبود.مامان اینا رفتن عروسی. با آب گرم گلی که لای زخم دستام پر شده بود رو شستم. بتادین هم پیدا نکردم بریزم روش. بعد از اینکه تمیز دستامو شستم و خشک کردم فقط یکمی وازلین زدم بهش که سوزشش بیفته..


+ ادامه نوشت:
ساعت 2:40 دقیقه صبحِ الان و من فردا باید 7 سر پست باشم. شام هم هیچی میلیم نکشید بخورم. توی یخچال یکمی برنج با خورش قیمه بود که نکردم داغش کنم. مامان میدونه من یه غذارو میلم نمیکشه دو وعده پشت سر هم بخورم با اینحال وقتی داشت میرفت هیچ سفارشی راجع به اینکه قراره من شام چی بخورم نکرد. حداقل من توقع بیشتری داشتم. مامان بعضی وقتا بیش از حد به یه سری چیزا اهمیت میده و بعضی وقتا خیلی کمتر از حد لازم. خلاصه یجوریه که نمیدونی باید به کدوم یکیش خودتو وفق بدی..ولی  کم پیش میاد اون حد وسطی باشه که من راضی  ام ازش.

نظرات 1 + ارسال نظر
نیر پنج‌شنبه 12 فروردین 1395 ساعت 21:47

دقیقا این خاصیت ماماناست! :|
اونوقته که ادم حس میکنه تنهاترین موجود زمینه و هیچ کس هم درکش نمیکنه...

+دستات الان بهترن؟!

اره میدونی سخته کنار اومدن با این اخلاق خاصشون.

+ خیلی بهترن خوبه شده. داره پوست میندازه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد