جنگل آسفالت
جنگل آسفالت

جنگل آسفالت

آخرین درِ نجات

از دل های چرک گرفته بیزارم. خیلی وقت است در این شهر دنبال نگاه های قشنگ میگردم. حیف که هرچه ادم دیدم از جنس سنگ بودند. شکر که وقتی زمین خوردم دوستانم تنهایم نگذاشتند. فقط یک دل سیر خندیدند و خوشحال شدند! که خب عیبی نداشت. من سلاحی نداشتم جز سکوت.. دردها را تحمل کردم و وانمود کردم که هیچ نشکستم. روزهای عجیبی گذشت.. با گریه، پر از حسرت.. ای کاش هیچوقت نمیفهمیدم که تا چه اندازه تنها هستم. زندگی شد همان چیزی که هیچوقت آرزویش را نداشتم. روزهای زیادی بدون هیچ کورسوی امید. فقط میفهمیدم که همه چیزم را باختم و مانده بودم چگونه باید با حقیقت کنار بیایم؟ سخت بود. اما وسط آنهمه تیرگی باز اثری از خدا پیدا بود. من روزهای سختی را گذراندم اما یک چیزهایی این وسط برایم روشن شد که اگر یک روز دوباره شانسی برای زندگی کردن داشته باشم ممکن است خیلی به دردم بخورند. شاید یک روز به خودم بیایم و ببینم با تمام مشکلاتم کنار آمده ام. شاید فرصتی پیدا کنم که دوباره از ته دل بخندم و زندگی را دوست داشته باشم. شاید...
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد