... جهان برایم دیگر هیچ نداشت و من دلیر، مغرور و بی نیاز، اما نه از دلیری و غرور و استغنا، که از نداشتن، نخواستن.
زندگی
کوچک تر از آن بود که مرا برنجاند و زشت تر از آنکه دلم بر آن بلرزد. هستی
تهی تر از آنکه بدست آوردنی مرا زبون سازد و من تهی دست تر از آنکه از دست دادنی مرا بترساند.