امروز مامان یه چیزی ازم خواست که انجام ندادم.
جایی دعوتش کرده بودن شام. که دور بود و اگه میرفتیم دیگه شب رو باید میموندیم. من قبول نکردم. با اینکه دو بار بهم گفت. و اون لحظه میدونستم خیلی خوشحال میشه اگه باهاش برم ولی خب. نبردمش..بعدش که دیگه عصر شدو هوا تاریک شد مامان خیلی ازم ناراحت شد.
امید بهم گفت یه شب بود دیگه. از زندون بدتر نبود که.. میبردیش. اینم بگم امید خودش به مامان پیشنهاد داد که بره باهاش ولی مامان قبول نکرد چون میدونست امید صبح زود فردا بایده بره سر کار. ولی میدونم خیلی از من توقع داشت.. دیگه خلاصه. اینم بخشی از اسهول بازیای منه.
اصلا غصه نخور یکی هست که از تو بدتره -_-
خداروشکر
ولی میدونی خدائیش بعدش از دلش دراوردم. هرچند کامل درنیومد ولی مقدار زیادیش درست شد.
هر تایمی یه تصمیمی میگیری بهش وفادار باش و پشیمون نشو
لایک داشت کامنتت: