جنگل آسفالت
جنگل آسفالت

جنگل آسفالت

سرباز بودن حس غریبی ست(1)

یکهو سرباز میشی و تا بیای خودتو پیدا کنی میبینی اجازه نداری خودت باشی! هرتحفه ای بودی واسه خودت بودی، از الان تا دو سال تعطیل. در طول خدمت تو همون چیزی هستی که یگان خدمتیت میخواد. به این معنی که شخصی گریت به صفر میل میکنه.  بعد از آموزشی تازه متوجه میشی ناخواسته توی یه چارچوب فروت کردن و  آدمی شدی که جز "چشم" چیزی نمی تونی بگی. سختیارو که ناچاری تحمل کنی.. و عادتم میکنی بهشون. یه سری تو مخیام هستن که زجرکشت میکنن. تا قبل از سربازی شاید روزی صدبار این سوال توی ذهنت میمومد که آخه سربازی چیه؟ به چه دردی میخوره؟ چرا من باید برم خدمت؟ ولی بعدش چون هزارتا سرباز میبینی دوروبرت همه چیز برات بدیهی میشه.. خلاصه میپذیری که تو هم مثل بقیه سربازی و  باید دو سال از زندگیتو بدی بره. اونم چه مفت.. بدون هیچگونه حق اعتراض. خودتو آماده میکنی و روزهارو میشماری. روزهای مسخره ای که ساعتاش کندِ و تا دلت بخواد دیر میگذره.

البته توی خدمت خیلی چیزا میبینی و یاد میگیری. فضای پادگان با تمامی فضاعایی که قبلا توش بودی تفاوت داره. جو سنگین روزهای تکراریش گاهی اوقات دیوانه کننده ست.. آسایشگاه، صبحگاه، لباس های سبز زیتونی، شامگاه، سلف، بوفه، فرمانده گروهان، یقلوی، بدو رو، رژه، نظافت، نگهبانی، برجک، پانچو، سرما، گرما، تنهایی، غربت، پوتین، واکس، نماز جماعت، گت، آنکادر، پا مرغی، کلاشینکف، صف جمع، میدان تیر، اسلحه، دژبان، ارشد، گردان، فرمانده پادگان، پا فنگ، پیش فنگ، وسایل تشریفات. خاموشی، بیدارباش و کلی اصطلاح های دیگه که درکشون فقط از پس اونایی برمیاد که خودشون توی پادگان بودن.   
دوستی ها.. خنده ها...گریه ها...
واقعیتش اینه که من اون دوماه دوران آموزشیم رو با هیچ دوماه دیگه از زندگیم عوض نمی کنم. نه اینکه خوش گذشته باشه بهم. اتفاقا برعکس، خدا میدونه چقدر سخت بود. ولی ارزششو داشت. 700 کیلومتر دورتر از شهرم، 700 کیلومتر دور از خانواده. توی جهنم سردی که هواش  آوازه فراوانی داره. ..


صفحه ای از دفتر خاطراتم


بعلت کمبود وقت ناتمام ماند. (ادامه دارد)