جنگل آسفالت
جنگل آسفالت

جنگل آسفالت

گره

وقتی یه سفارشی رو میگیرم تا وقتی کارو تموم کنم و تحویل بدم دهنم سرویس میشه. مخصوصا وقتی طرف آشنا باشه، یا اینکه پول خوبی بخواد برای کارش پرداخت کنه. چون اونوقت هم توقع اون بالا میره. هم من وجدان درد میگیرم که حتما یه کاری تحویلش بدم که ارزش پولی که میپردازه رو داشته باشه. امروز من 4-5 ساعت درگیر کاری بودم که توقع داشتم نهایت 1 ساعت و نیم زمان میبره.. خودمو جروندم آخرشم نشد اونچیزی که توقع داشتم. حالا بدبختی اینجاست قول دادم فردا کل کاراشو تحویل بدم...

شکوفه های پژمرده

یکی بایدباشه که بتونه این تراژدی محض رو به یه کمدی ناب تبدیل کنه.

مقصر نیستم اگه غمگینم

شاد زندگی کردن یه انتخاب نیست. خوب رفتار کردن به خیلی چیزا بستگی داره. خوشحال بودن با خواستن میسر نمیشه. خندیدن زورکی آدمو افسرده تر خواهد کرد. لبخندهای فیک آدمو غم انگیز تر میکنن. خوشبختی رو همینطوری ساده نمیشه حسش کرد. همینکه بخوای نمیتونی خوشحال باشی.
حق بده که افسرده باشم. حق بده کی بی حوصله باشم. بهم حق بده اگه نداشته هام باعث پرخاشگریم میشه گاهی. دنیا خیلی نامرده. زندگی بی رحمِ... پاییز کشنده ست...

ایرانم تسلت! خفه شو لطفا...!


اینکه یه سری از دوستان وظیفه خودشون میدونن که حتما توی اینستا و سایر رسانه های اجتماعی راجع به زلزله ای که دیشب اتفاق افتاد پست تسلیت بفرستن اصلا تو کت من نمیره و به طرز عجیبی برام آزار دهنده ست. نمیدونم این حس منشائش دقیقا کجاست اما من فکر میکنم یه سریا واقعا از بی پستی این کارو میکنن یا شاید پیش خودشون خوشحال میشن که  بعد از 300-400 تا پست چرند دارن یه پست مثلا مفید و در جهت همدردی با مردم کشورشون منتشر میکنن؟ نه؟ خلاصه که منطقشون هرچی که هست برای من قابل درک نیست. این پستای تسلیت چه دردی دوا میکنن که من ازش سر درنمیارم؟

پ.ن: حتی نقد کردن این حرکت هموطنانم حال من رو بد میکنه! اینم خودش یه مدل ادای روشن فکرارو درآوردنه که بازم باعث میشه احساس خوبی نداشته باشم. بهرحال شخصا هیچوقت دوست نداشتم جزوی از این جریانات باشم.. و چی بگم آخه من؟ :|

همه تسلیم هورموناشون هستن

هرچقدرم که به عنوان یه شخص سالم اندیش باشم. باید اقرار کنم که یه پسرم. و از اونجایی که جوهر مردانگی درم وجود داره گاها فکرایی به ذهنم خطور میکنه که در نوع خودش(!) خیلی جالب و مضحک و خنده داره و باحاله... :))) میدونید که چی میگم؟ خخخخ

reputation


نقاشی تیلور که 3-4 سال پیش کشیدم

از صبح دارم آلبوم reputation از taylor swift  رو گوش میدم. هنوز نمیدونم آهنگاش واقعا خوبن که دارم بهشون گوش میدم یا اینکه آشغال هستن و من فقط بخاطر اینکه تیلور سوئیفت رو دوست دارم، دارم میگوشمشون(!)
آخه یه بار خیلی وقت پیش وقتی برای اولین بار آهنگ حس خوبیه رو توی یکی از شبکه های ماهواره ای پخش میکرد شنیدم، مغزم هنوز متوجه نشده بود خواننده ش شادمهره با خودم گفتم: اه چه ترانه ی مزخرف و لوسیه.. چه مسخره داره میخونه طرف.. اما بعدش که فهمیدم خواننده ش شادمهره نظرم 180 درجه بهش عوض شد! :| و اصلا اون آهنگ شد یکی از مورد علاقه ترین آهنگام :|

من یکی از اون آدمایی هستم که همه ی آهنگای تیلور سوئیفت رو با گوش جان گوش کردم و واقعا لذت بردم از همه شون. اما این آلبومه  یجوریه.. دیگه شبیه اون قبلیا نیست انگار :(
تازه توی یکی از آهنگاشم خودش میگه که:
old taylor cant come to the phone right now. cuz she is dead
+برم دِ(!)  ویکند گوش کنم فعلا!

یکی از چیزای شگفت انگیزی که راجع به آدم ها وجود داره اینه که از فولاد سخت تر و از شیشه شکستنی تر هستن. جالب است!

ابرای پاییزی دلگیر

یه زمانی بود آب و هوا تاثیر میذاشت رو حال و احوالم، الان ولی انگار حال و هوام تاثیر میذاره رو آب و هوا..

خلاف قانون خلاف اخلاق

خلاف قانون، خلاف اخلاق..خلاف قانون، خلاف اخلاق. خلاف قانون، خلاف اخلاق. خلاف قانون، خلاف اخلاق. خلاف قانون. خلاف اخلاق.

چیست کار؟

تقریبا دو هفته ای میشه که توی یه کانون آگهی و تبلیغات به عنوان طراح مشغول به کار هستم. خیلی بهتر از جائیه که قبلش آزمایشی میرفتم. اینجا شرایطش، شرایط دلخواه منه. روزی 4 ساعت نیمه وقت میرم اونجا. و اگه لازم باشه طرحی بزنم بعدازظهر از خونه این کارو انجام میدم و با تلگرام میفرستم براشون. حقوقش به نسبت اینکه فقط 4 ساعت از وقتمو میگیره خوبه. راضی کننده ست. هرچند نمیشه به عنوان یه شغل درست و حسابی بهش نگاه کرد ولی تجربه خوبی بحساب میاد. مثلا طراحی ویژه نامه و آگهی نامه، تیزر تلوزیون شهری و غیره، کارهایی هستن که من تا حالا انجام نداده بودم ولی اینجا دارم تجربه شو بدست میارم. و نکته خوب دیگه اینه که جو محیط کاری مون خیلی خوب و صمیمانه ست. این بیشتر از همه چیز منو خوشحال میکنه و امیدوارم روزی نرسه که این جو صمیمی از بین بره.
یه گروهی هم داریم توی تلگرام که اعضای شرکتمون هستن، شبا که میایم خونه تازه میشینم چرت و پرت گفتن و خندیدن.. امشب بخاطر دربی فردا کلی کری خونی کردیم واسه هم خخخخ. در کل برای من 80 درصد تفریحه تا کار. یجور سرگرمی که میتونم حداقل خرج خودمو ازش دربیارم.
اینم تصویر شرکتمون، که البته معمولا به این خلوتی نیست.. میز سمت راستی میز منه.

نیستی و این نبودنت حیــــــف!

ابی - پلک

دارم یه قصه می سازم ، از این تنهایی بی تو

بیا بشکن روایت رو ، تو نقش تازه وارد شو
کجای نقطه پایان می خوای تو فال من باشی؟
نخواستم بگذرم از تو ، که تو دنبال من باشی!

فقط یک پلک با من باش، نمی خوام از کسی کم شی
ازت تصویر می گیرم، که رویای یه قرن ام شی
فقط یک پلک با من باش، بگم سرتاسرش بودی
به قلبم حمله کن یک بار، بگم تا آخرش بودی

اگه قلبت یه جا دیگه ست
با چشمات صحنه سازی کن
اگه گیری نمی تونی
توی دو نقش بازی کن

نمی شی عشق ثابت
پس بیا و اتفاقی باش
یه فصلو که نمی مونی
تو یک لحظه اقاقی باش

نمیشه با تو که خوبی
به ظاهر هم کمی بد شد
به آدمهای شهرت هم
علاقه مند باید شد
+ repeat

دَر رو

توی یه مرحله ای اونقدر مسئولیت پذیر میشی که حتی مسئولیت اشتباهات دیگران رو هم بعهده میگیری!

کتاب های بیشتری بخونیم. فیلم های بیشتری ببینیم، آدم های جدیدتری بشناسیم، به جاهای بیشتری سفر کنیم. روزهامونو یه شکل نگذرونیم، نسبت به زندگی و لحظه هایی که توش هستیم تا این حد بی تفاوت نباشیم. زندگی خوب یا بد، سخت یا آسون. زشت یا زیبا، پولدار یا بی پول، فرصتیه که فقط یکبار در اختیار ما قرار میگیره. گند نزنیم بهش.

دروغ تعطیل

من آدم دروغگویی نیستم در کل. مخصوصا وقتی با دروغ گفتن بدونم ضرری به کسی وارد میشه.. هرچند گاهی اوقات پیش میاد که راست نگم، اونم بیشتر در مواقعی که موضوع شخصا به خودم مربوط باشه. بعنوان مثل هفته گذشته یکی از دوستام ازم پرسید خونتون رو عوض کردید، کجا رفتید؟ و من به دروغ گفتم که فلان جا! نخواستم توضیح بدم بهش که اره، به خاطر گندی که بالا اوردیم قراره خونه خودمون رو بفروشیم، یا  با قیمت خوبی بدیم رهن، و خودمون چون پول نداشتیم اومدیم پایین شهر یه خونه با پول پیش کم اجاره کردیم. نخواستم بفهمه توی چه اوضاع بدی قرار داریم. اما بعدش خیلی فکر کردم که چرا برام مهمه که اون نفهمه واقعیت چیه؟ چی وادارم کرد که بهش دروغ بگم راجع به این قضیه؟!
 تنها یه دلیل داشت. اونم این بود که میدونستم اگه واقعیت رو بفهمه نه تنها ناراحت نمیشه بلکه ته دلش خوشحال هم میشه. آره داستان غم انگیزیه بفهمی اونایی که دورتن، اونایی که چند ساله دوستتن، اونایی که کلی وقت گذروندی باهاشون، کلی خوش گذروندی کنارشون..........بگذریم!
 دقیقا چند روز بعد این اتفاق با رسم شکل برام افتاد. چند تای دیگه از دوستام که فکر میکردم واقعی ترن(!) وقتی واقعیت رو فهمیدن اصن نتونستن جلوی خوشحالی خودشون رو بگیرن. . واقعا ضایع بود.  خیلی حس بدی پیدا کردم اون روز. نه بخاطر اوضاع ناجوری که درگیرش بودم، بیشتر بخاطر اینکه دیدم، و حس کردم که اونا از وضعیتی که برای من پیش اومده خوشحالن. اصلا تصورش رو نداشتم.
خلاصه گذشت.. روزای بدی گذشت.
حالا
من امروز آمادگیشو دارم توی چادر هم زندگی کنم، و واقعا به تخمم نیست کدوم یکی از دوستام، چه اندازه از این قضیه خوشحال میشه.  برای خودم قانون جدیدی تصویب کردم که اصلا دیگه دروغ نگم. هیچ کجا و توی هیچ شرایطی... مخصوصا وقتایی که برای حفظ پرستیژ باشه..البته مادرم از این قانون مستثناست. برای خوشحالی مادرم، از هیچ دروغی دریغ نمیکنم.