جنگل آسفالت
جنگل آسفالت

جنگل آسفالت

استاد مخالف لنگ به هوا

واقعیت اینه که بشدت دلم گرفته.. خیلی ناراحتم. دیشب یه پست بلند بالا نوشته بودم..ولی منتشر نکردم.
دوست نداشتم اینارو بیان کنم ولی دلم از خیلیا پره..واقعا فکر نمیکردم بعضیا تا این حد خنثی باشن. فقط توی خوزستان نزدیک به شصت نفر کشته شدن. چطور ممکنه در همچین روزهایی خیلی ها بی تفاوت همچنان به روند زندگی عادی شون ادامه بدن؟ و طوری رفتار کنن گویا همه چیز اوکیه..همونایی که تا زلزله ای میشد، کشتی یا هواپیمایی غرق میشد وظیفه خودشون میدونستن حتما توی اینستا پست بذارن و اون حادثه رو به همه هموطناشون تسلیت بگن آیا الان احساس مسئولیت نمیکنن که حتی در حد یه پست وبلاگی ساده کنار هموطناشون بایستن؟ وقتش نشده یه تسلیتی بگن، یا این وحشیگری رو محکوم کنن؟ یا نه اصن هیچ کاری هم نمیکنن حداقل نیان از زندگی عالیشون بنویسن که توی این چند روز تونستن کلی کارهای مثبت انجام بدن! این دیگه واقعا  اِند بی معرفتیه. چون توی این مملکت هیچی درست نیست. و در برابر این درست نبودن همه قشرهای جامعه مسئول هستن. 
اینم بگم من خودم رو قهرمان آزادیخواه نمیشمرم. و اصلا هم خودم رو در جایگاهی نمیبینم که بخوام به کسی نقدی وارد کنم.. اینها صرفا حرفهایی بود که توی دلم سنگینی میکرد.

جنگل

جنگل شده بود این شهر

با منظره های بکر

یک جنگل خر تو خر

علامه و روشن فکر

دنیای بدون در

دنیای پر از بن بست

دنیای فقط در خواب

دنیای سراپا مست

از دهکده ی خونین

از حمله آپاچی

یک کوه جسد ماندو
یک مشت تماشاچی

که سوختو ساکت ماند

با فاجعه بار آمد

هی فصل زمستان شد

هی گفت بهار آمد

دندان به جگر دادو

آرام لبش را دوخت

با پای خودش پایِ

هر چوبه دار آمد

سرخوش شده از تاول

معتاد به هر لخته

در خشم نمکدان ها

با زخم کنار آمد

از میان شعله ها

خورشید دوباره طلوع خواهد کرد

در سرزمین تاریکی ها

شیطان خوشحال از بوی ترس ماست

اما با دروغ نمیتوان جلوی نور ایستاد

وقتی دنیا داخل شعله ها افتاد ما دوباره به پا میخیزیم

بگذار هرج و مرج بیاید، این پایان ما نخواهد بود

بدون شک دنیایی تازه از درونش آغاز می شود

و ما روشنایی چراغی که روشن کرده ایم را می بینیم

وقتی که طوفان گذشت و آسمان آبی شد

روی مسیری که قول داده بودیم

شانه به شانه کنار هم قدم خواهیم زد

شب و خون

ساعت های کشنده ای رو گذروندم. من توی وضعیت عادی هم خیلی آدم خوشحالی نیستم. کافیه یه موضوعی درمیون باشه و بشینم یه گوشه و بیشتر فکر کنم.. راحت میتونم خودمو تا مرز دیوونگی برسونم. این قضیه هم چیزی نیست که بتونم باهاش کنار بیام.. در کل هرچقدر بیشتر فکر میکنم بیشتر حالم میگیره. واقعیت واقعا دیگه برام قابل تحمل نیست. هیچ راهی به ذهنم نمیرسه. مطمئن نیستم باید چیکار کنم..مدام اسم هایی که یا مردن یا توی زندانن توی ذهنم تکرار میشن.. رَواست که از این شرمندگی بمیرم.

خیلی قشنگ و عالی

خیلی عصبانی ام و خیلی خودخوری میکنم. مامان و برادر بزرگه رو هم دیگه عاصی کردم. خیلی سعی میکنن حرف هایی بزنن که آرومم کنن ولی خودشون خبر ندارن یکی از این چیزایی که داره منو آزار میده همین بی تفاوتیه ست.. که من واقعا نمیدونم چطوری و با چه سرنگی توی خون این مردم ازجمله خانواده خودم تزریق شده. اصلا انگار نه انگار..خیلی جالبه این مردم حتی همون حقی رو که جمهوری اسلامی بهشون داده رو هم مطالبه نمیکنن. واقعا تاسف آوره.
این حجم از بی تفاوتی دیگه تقصیر حکومت نیست.
حتی همینجا توی بلاگ اسکای خیلی ها فقط دارن از قطع شدن اینترنت نق میزنن.. گویا برای خیلیا گرون شدن سیصد درصدی بنزین و در آینده ای نه چندان دور تمام هزینه های زندگی اصلا موضوع مهمی نیست.. و اصلا هم کاری با جنایاتی که داره برعلیه مردم توی شیراز و کرج و بهبان و کرمانشاه میفته ندارن. این چند صد نفری هم که تا حالا جونشون رو از دست دادن که دیگه اصلا مهم نیستن.. صد در صد همشون اشرار بودن. بابا نایس. دمتون گرم.
واقعا جا داره داره این سوال رو از خودم بپرسم که چرا من دارم کون خودمو جر میدم و توی این سرما هر روز از ساعت 3 تا هفت شب با دوستام توی میدان اصلی شهر جمع میشم.. که چی بشه؟  گویا اکثر مردم مشکلی با گرونی و بیکاری و فساد و ناکارآمدی این دولت ندارن..خیلی قشنگ و عالیه.
ای کاش میتونستم مثل اینا باشم.. تا همین حد بی تفاوت..

ننگ است و ننگ؛ شرم است و شرم

اینکه مجبورم بعد از مدتها صرفا از روی اجبار اینجا بیام و سعی کنم ارتباطی با دنیای مجازی برقرار کنم به هیچوجه برام خوشایند نیست.
معتقدم اگر بخاطر بی عرضه گی خودم و تمام این مردم نبود هیچوقت کار به اینجا نمیرسید که این حکومت مستبد برای سرکوب اعتراضات مسالمت آمیز دست به هر کاری بزنه. در این حکومت مردم تا وقتی خوب و شریف و فهیم هستند که سواری بدن. به محض کوچکترین اعتراضی تبدیل به اشرار خواهند شد. و چه ابله مردمی که هنوز از روی ترس و منافع حاضرند این ننگ رو بپذیرن... هیچ کس دل خوشی از این نظام و این نحوه حکومت نداره ولی انگار همه منتظر هستند فرجی از آسمان بشه و تغییرات بصورت خودکار انجام بشه.. اگه امروز در کنار مردم معترض کشورتون نایستادید مطمئن باشید چند هفته بعد زیرسلطه این جمهوری اسلامی هم خواب خوشی نخواهید داشت.

شل کن عزیزم

یکی از نقطه ضعف هایی که میشه گفت درون وجود همه انسان ها هست اینه که همه شون به سختی و با مقاومت بسیار واقعیتی که برخلاف میلشون باشه رو میپذیرن.

نیر

دوست عزیز من، نیر جان سلام.
سالهای زیادی ست که مثل یه موهبت بزرگ در زندگی  من حضور داشتی. من سرشار از خاکستری بودم و تو سرشار از آبی و سبز و نارجی ها.. تو تنها موهبتی بودی که به زندگی خاکستری  من رنگ میداد.حرف زدن با تو -هرچند کم و کوتاه- مهمترین و شیرین ترین اتفاقی بود که میتوانست من را از دست آن روزهای سرد و بی روح  نجات بدهد. حجم زیادی از تنهایی و دلتنگی ها به دست تو نابود میشد. وقتی که له و داغون شده بودم زیر فشار مشکلات زندگی ام تو بودی که مرحم ذهن آشفته و بیمارم بودی. و این وجود تو بود که به ادامه حیات عاطفی ام منجر میشد. تو با سادگی. تو با مهربانی، تو با صداقتت تنها نمونه نقض درون زندگی پرتنش، پیچیده، سیاه و تاریک من بودی که نوید از آینده ای تهی از بدی ها می داد. تو پیامبری بود که معجزه اش امید بود. امیدی که به رگ های سوخته من تزریق میشد تا توان ادامه دادن داشته باشم. تنها نقطه عطف روزهای پر از خستگی و دلهره و عذابم.
نیر جان خیلی دوست داشتم آنچنان که واقعا شایسته تو بود تولدت را تبریک بگویم. آنچنان که خودم دلم میخواست. اما حیف که هنوز زندگی به من سخت میگیرد. بهرحال.
برایت آرزوی سالی خوب و خوش و سبز دارم. امیدوارم به هر آنچه میخواهی دست پیدا کنی. نیرجان تولدت مبارک

ساده و پیچیده

وقتی کسی میگه عاشق گربه ست. مشخصا یعنی گربه هارو دوست داره و بهشون عشق میورزه.
ولی اگه کسی گفت عاشق جوجه ست. یا عاشق ماهیه. دیگه منظورش عشق ورزیدن نیست..یعنی از خوردنشون لذت میبره. 
توی زبان ما خیلی بیشتر از اینکه خود کلمات مهم باشن منظور مهمه. حتی اگه همه راستگو بودن بازم نمیشد آدمهارو براساس حرف هایی که میزنن شناخت..

ای بابا

فرقی نمیکنه ماشینی که بهش تکیه دادی و منتظر کسی هستی پراید باشه یا لامبورگینی.. وقتی صاحبش برسه یه حس غرور و افتخار بهش دست میده که گویا وصف شدنی نیست.

نجات دهنده مرده است

فکر کردن و به نتیجه ای نرسیدن خوراک هر روز و هرشبمه. فکر کردنای من همیشه منتهی میشن به یه مرداب تاریک سرد و پر از وحشت. به خودم که میام وسط مردابم. دست و پا میزنم. میمیرم.

این تجربه ها تمومی ندارن هیچوقت. تو واقعیت روزهای بد زیادی رو گذروندم. تو ذهنم روزای بدتر..بی دلیل نیست که از آدمها فاصله میگیرم. بی دلیل نیست که گوشیمو دیر به دیر چک میکنم. بی دلیل نیست که هر صد قرن یه بار استوری میذارم. میترسم!

من خیلی وقتا توی مرداب گیر و گرفتارم.

بوی ماه فروردین

عیده.. هه. چه جک قشنگی!
نود و هفت از تخمی ترین سالهای زندگیم بود. و به حدی افتضاح بود که بعید میدونم  98 بتونه حتی ذره ای شبیه به نود و هفت باشه.
مشکلات بسیاری  رو پشت سر گذاشتم... وقاعدتا از این به بعد باید همه چیز بهتر بشه.
تلاش بیشتری باید بکنم. باید امیدوار باشم. و ببینیم چی میشه دیگه.

فی البداهه وار

من آدم فی البداهه ای نبودم. نیستم و نخواهم بود. برای فی البداهه ترین کارها هم زمان لازم دارم.

نگم برات

گاه گداری باید بیام اینجا در حد دو کلمه ام که شده از زندگی گوهیم بنویسم. راستش اوضاع هیچ خوب نیست. wasted ام در حد تیم ملی. توی این گوه بازاری سع میکنیم بگذرونیم فع لا.

27

اهم اهم. 27 ساله شدم. و خیلی دوست ندارم راجع به جزئیاتش صحبت کنم. 26 سالگیم بدون شک پر از تجربه های سخت بود. یه دوره خیلی طولانی رو درگیر یه سری اتفاقات سخت بودم. اتفاقات سیاهی که در مقایسه با هر اتفاقی بدی بدتر بود. و خداروشکر اون دوره گذشت و تموم شد رفت. حالا با اینکه مشکلات دیگه فراوان هستن ولی خب در مقایسه با اونی که حل شد چیزی نیستن.
منم ادامه میدم فعلا تا ببینم آیا اتفاق خوبی توی امسال میفته یا حداقل امسال خودم میتونم موفق بشم اتفاق خوبی رو برای خودم رقم بزنم یا نه.. بهرحال زندگیه دیگه. بعضی جاهاش کلفته :| بعضی جاهاش نازک...
نکته دیگه این بود که توی اینستام هم پستی راجع به تولدم نذاشتم. یعنی فک کردم دیدم چه کار هجویه یه عکس از کیک بذارم و بگم آررره فلان ساله شدم. دوستامن بریزن تبریک بگن و منم برگردم جوابشون رو بدم :| ویلمون کنید بابا..همه اونایی که هرسال بهم تبریک میگفتن، خودشون پیام دادن و گفتن. و ممنون ازشون.
فقط جا داره اشاره کنم نون یه تبریک خیلی درست و حسابی و قشنگ برام فرستاد. بعدشم امروزم یه پیام صوتی دیگه هم  فرستاد که اونم عالی بود. پیامشم فقط تبریک و این صوبتا نبود. کلی انرژی و امید داده بود بهم.. چون اطلاع داشت مهم ترین چیزی که این روزا ندارمش امیده و که سنگ تموم گذاشته بود.
بهرحال اینا همه اونچیزایی بودن که دوست داشتم درباره ش بنویسم.